خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد. همه ی کار ها را خودش انجام می داد، اما نگاهش که می کردم، می دیدم خسته است.
می گفتم: تازه اومدی. استراحت کن. قبول نمی کرد. می خندید و می گفت: وقتی من نیستم تو خیلی سختی میکشی، حالا که اومدم سختی ها تموم شد. بعد بادی به غبغب می انداخت، می گفت: حالا شما امر کن ، ما انجام میدیم.
خوب یادم هست، آشپزخانه ی ما خیلی کوچک بود و آقا ولی خیلی درشت. تقریبا هربار که می رفت تو آشپزخانه صدای شکستن ظرف از آشپزخانه می آمد.
من خجالت می کشیدم ، خجالت می کشیدم که موقع راه رفتن پشت سرم بیاید تا کفش هایم را جفت کند. چون طعنه های دیگران را شنیده بودم که می گفتند:آقا ولی الله کفشای این جوجه رو برایش جفت میکنه.آخر ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد. باورشان نمی شد.باور نمی کردند که چقدر اصرار دارد به من کمک کند.
خوب یادم هست، آشپزخانه ی ما خیلی کوچک بود و آقا ولی خیلی درشت.آن جا که می رفت سر به سرش می گذاشتم ، می گفتم هیکلت خیلی درشته ، توی آشپزخانه جا نمی شی .تقریبا هربار که می رفت تو آشپزخانه صدای شکستن ظرف از آشپزخانه می آمد.
شاید فاطمه ده روزش نشده بود که آقا ولی الله رفت جبهه .حدود یک ماه بعد تلفن زد ، گفت (دوست داری بیای اینجا ،توی اهواز ؟)خیلی خوشحال شدم. گفت :آره.گفت : حسینی رو می فرستم دنبالتون .حسینی از دوستان صمیمیش بود.آمد. .سه تا بلیط هواپیما گرفت و ما رفتیم اهواز .آن جا که بودیم،خیلی از آقا ولی الله نمی پرسیدم که حالا چه کار می کنی؟این جا چه کاره ای ؟ حدود یک هفته ای در اهواز ماندیم.می خواستیم برویم فرودگاه که برگردیم مشهد.توی راه هر جا که به ایست بازرسی می رسیدیم ، راننده فوری می گفت (خانواده معاون لشگر نصر هستند.)و بدون سوال و جواب رد می شدیم. من تعجب می کردم .با خودم می گفتم (چرا دورغ می گه؟که راحت رد شیم؟ حالا معطل هم بشیم، چه عیبی داره ؟ از دروغ گفتن که بهتره.)اما باز هم چیزی نپرسیدم.بعد ها فهمیدم که واقعا معاون لشگر نصر بوده ایم و خبر نداشته ایم.
خرمشهر تازه آزاد شده بود که رفتیم اهواز .هنوز از مین پاک سازی نشده بود. هرکس می خواست وارد شهر بشود باید واکسن می زد . آقا ولی الله برگه ی تردد گرفت. من و فاطمه را برد تا شهر را ببینیم. چیزهایی را که می دیدم باور نمی کردم. شهر زیر و رو شده بود، خراب خراب. دیگر شهری باقی نمانده بود. راه که می رفتی نمی دانستی که این جا کوچه است یا حیاط یک خانه، اگر حوض خرابه ای یا چیزی شبیه به این می دیدی، می فهمیدی که این جا خانه بوده. مسجد خرمشهر را هم دیدم، خراب شده بود. گنبدش پر از جای گلوله بود. به جز خادم مسجد که مانده بود، کس دیگری آن جا نبود.
رفتیم کنار اروندرود. آقا ولی الله گفت: اگه به اون طرف رود نگاه کنی، عراقی ها رو می بینی. عراقی ها درست آن طرف اروند بودند با هم رفتیم مسجد نماز خواندیم و بعد هم آقا ولی ماشین را شست. گفت ماشینی که می خواد خانم آقا ولی رو ببره باید شسته رفته باشد. بعد ما را برد توی یکی از سنگرها. همان جا بود که باز و بسته کردن اسلحه را هم به من یاد داد. خاطرات این سفر همیشه توی ذهنم هست.
قربان معرفت شهدا برم که الآن کمیابه و نیاز جدی ما جوانان هست که درس بگیریم از شهدا تا فردا از آنه شرمنده نشویم .