«ناگفته هایی از سلوک اخلاقی شهید مدنی» در گفتگو با حسین شعاعی
*درآمد
رفتار و گفتار شهید مدنی همواره با یکدیگر هماهنگی داشت و لذابرمخاطب تأثیر پایدار میگذاشت. وی جوانان را به شیوهای تربیت میکرد که هنوز پس از سال ها آن آموزه ها را از یاد نبرده اند و برهمان شیوه زندگی میکنند. در این گفتگوی مختصر به گوشه هائی از این تربیت ها اشاره شده است.
اولین بار چگونه با شهید مدنی آشنا شدید؟
در بحبوحه انقلاب و زمانی که شهید مدنی از ملایر میآمد، استقبال شایانی از ایشان صورت گرفت. با توجه به سن و سالم چنین چیزی را هرگزندیده بودم که از یک روحانی این طور استقبال بشود.استقبال بسیار باشکوهی بود، مخصوصاً در آن جوقبل از انقلاب خیلی عجیب بود.
ازسلوک شهید مدنی چه خاطراتی دارید؟
شهید مدنی بسیار پایبند اصول بود. قبل از انقلاب یک شب در مسجد جامع بودیم. مداح آمد و شعری درباره امام خواند. به احتمال زیاد شمسائی بود. او در ابیاتش مقام امام را با امام حسین(ع) برابر کرد. هیچ کس عمق و شدت علاقه شهید مدنی به امام را انکار نمیکند. همه میدانند که ایشان فدائی امام بود، اما من از دور نگاه کردم و دیدم چهره آقای مدنی برافروخته شده است و گفت: « میکروفون را برای من بیاورید.» میکروفون را برایش بردند و گفت:«ضمن تشکر از این آقا، این جمله را اشتباه کرد. مقام امام حسین (ع) را نباید با مقام امام یکسان کرد.» حتماً در مجلس ساواکی ها هم بودند و شاید اگر کس دیگری بود، صلاح نمیدید این حرف را بزند، ولی شهید مدنی در اصول با هیچ کس رو در بایستی نداشت. ایراد را تذکر میداد، بدون اینکه بخواهد چنین مصلحت ها ئی را به دلیل شرایط موجود رعایت کند. معتقد بود که به هرکس باید در جایگاه خود ارج نهاد و نباید به دلیل علاقه به بزرگان آنان را در ردیف ائمه اطهار(ع) قرار داد.
خاطره دیگری که یادم میآید این است که یک روز راه پیمائی کردیم و آمدیم نزدیک ساختمان جهاد قرار بود سخنرانی و نماز جماعت باشد. یک روحانی رفت و در جایگاه سخنرانی کرد و در سخنرانیاش گفت:«ما از دولت میخواهیم زندانیان سیاسی را آزاد کند.» آیت الله مدنی نگذاشت جملهاش تمام شود و میکروفون را گرفت:«این آقا اشتباه کرد. ما اصلاً این حکومت را قانونی نمیدانیم که از او بخواهیم زندانیهای سیاسی را آزاد کند. ما خودمان آنها را آزاد میکنیم.» بعد هم درآنجا نماز جماعت برگزار شد.
یک شب قبل از انقلاب در مسجد پیغمبر (ص)بودیم. اولین
شبی بود که قرار بود راه پیمائی انجام شود. آن شب به آقای عالمی گفتند میخواهیم راه پیمائی کنیم.ایشان گفت:«حرفی ندارم، ولی باید از آیت الله مدنی هم اجازه بگیریم.» ما مشغول نماز بودیم و پیکی رفت مسجد جامع که از آیت الله مدنی اجازه راه پیمائی را بگیرد. وقتی برگشت گفت:« آقای مدنی اجازه راه پیمائی داده، ولی گفته ساعتش را آقای عالمی تعیین کند.» عاملی ساعت ۸ یا۹ شب را تعیین کرد و این اولین شبی بود که در همدان راه پیمائی انجام شد. غرض اینکه آیت الله مدنی اهتمام زیادی برای حفظ وحدت و مشارکت همه داشت.
خاطره دیگری که از ایشان دارم شبی بود که میخواستیم به تهران برویم، چون امام میخواستند تشریف بیاورند و برنامه مان به هم خورد و ماند برای هفته آینده چهل تا اتوبوس برای تهران گرفتند، ولی سه چهار تا بیشتر پرنشد. عصر آیت الله مدنی در مسجد سخنرانی کرد و مردم گفتند صحیح است صحیح است؟ آیت الله مدنی گفت:« بیخود صحیح است، صحیح است نگوئید. من ۴۰ تا اتوبوس گرفتهام و شما فقط سه چهار تایش را پر کردهاید. مردم کوفه هستید!» همین حرف باعث شد که همه، از جمله خود من که باید از خانوده اجازه میگرفتم، رفتیم و همگی ثبت نام کردیم. من رفتم خانه اجازه بگیرم و برگشتم، دیدم اتوبوس ها پرشده البته سفر اما ماند برای هفته بعد.
هفته بعد که به تهران برای استقبال امام رفتیم، در دانشگاه تهران بودیم و از وسط جمعیت فقط ماشین امام را دیدیم. بعد گفتند آیت الله مدنی گفته شب همگی بیائید حسینیه همدانی ها رفتیم و شب هم جاتنگ بود و نتوانستیم بخوابیم و بعضی ها اعتراص کردند که اصلاً چه ضرورتی داشت امشب بمانیم و به این شکل در زحمت باشیم. در میان این صحبت ها که یکی میگفت امام را بردهاند قم، یکی میگفت مخفی شان کردهاند، ساعت یک بعد از نصف شب بود که از طرف آیت الله مدنی آمدند و گفتند:«فردا ملاقات با امام!» آنجا بود که به حکمت این کارآقای مدنی پی بردیم که چرا ما را آن شب با آن زحمت نگه داشت. ما و یزدی ها اولین گروهی بودیم که در مدرسه رفاه به دیدن امام رفتیم.
قبل از ۲۲ بهمن خبر آوردند که نیروهای نظامی دارند به تهران میروند. ما رفتیم جلوی منزل آیت الله مدنی. ایشان آمد بیرون و گفت همه تان حرکت کنید و به جاده کرمانشاه بروید و جلوی تانک ها را بگیرید. در هوشیاری ایشان همین بس که پیغام داد هراسلحهای که از ارتشی ها میگیرید، ببرید منزل آن روزها خیلی ها گوش میدادند. اگر این اتفاق نمیافتاد اسلحه های فراوانی دست مردم افتاد، هر چند در صد کمی هم افتاد. توصیه آقای مدنی باعث شد که اسلحه ها در اختیار ایشان قرار بگیرد.
شهید مدنی مسئولیت های فراوانی داشت از جمله مسئولیت لرستان، همدان، تبریز و گمانم کرمانشاه. یک شب به ما گفتند که آقای مدنی آمده است همدان. شب همگی رفتیم مسجد جامع. متأسفانه بیشتر از ۱۰۰ نفر نیامده بودند، در حالی که قبلاً خیلی میآمدند. آیت الله مدنی خیلی ناراحت شد و با مظلومیت عجیبی گفت:«کواین شهردار شما؟ کواین استاندار شما؟» آیت الله مدنی نماینده امام بود و آن شب که بعد از یک ماه برگشته بود، باید همه اینها حضور میداشتند.
یک شب آیت الله مدنی قصهای از حضرت امیر(ع) میگفت و پیرمردی شروع کرد به تکبیر گفتن. یک عده هم گوش نمیدادند و متوجه نبودند و فقط دنباله رو بودند. آیت الله مدنی چند لحظه بغض کرد و گفت:« آقا! من چه میگویم، شما چه میگوئید!» قیافه بسیار معصومانهای داشت که هیچ وقت یادم نمیرود.
مرحوم آقای معصومی فرش فروش بود و میگفت من با آقای مدنی سلام علیک و به خانه شان رفت و آمد داشتم. قبل از انقلاب با یک نفراختلاف پیدا کردیم و گفتیم برای حل و فصل دعوا پیش آیت الله مدنی برویم. رفتیم و آیت الله مدنی حرف های ما را گوش داد، اما تحویلمان نگرفت، هر چند حق با ما بود و حق را هم به ما داد.من برگشتم ، درحالی که دلخور بودم که چرا این طور مثل غریبه ها با ما رفتار کرد؟ یک مدتی خدمت ایشان نرفتم و بعد از مدتی که رفتم، حسابی تحویلمان گرفت. گفتم:«حاج آقا! آن روزی که برای حل اختلاف پیش شما آمدم، در حالی که حق با من بود، اصلاً تحویلم نگرفتید.» گفت:« مؤمن! آن روز شما برای حل اختلاف آمده بودی اگر قرار بود با تو سلام و علیک گرم کنم، آن بنده خدا از اول فکر میکرد که من حق را به شما خواهم داد و این خلاف عدالت بود».
آقای خاتمی نماینده ولی فقیه درامور عشایری بود. ایشان میگفت من یک مدت در قوه قضائیه تبریز بودم. یک روز احساس کردم خیلی خسته شدهام و رفتم خدمت آیت الله مدنی و گفتم:«میخواهم مدتی بروم تهران.» حاج آقا حدیثی را گفت که:« مضمون آن این بود که توفیقی است که خدا به شما داده که میتوانید برای مردم کاری را انجام بدهید و این خستگی ندارد.» میگفت:«آن قدر حرف آقای مدنی اثر داشت که همین که این حدیث را گفت، گفتم چشم آقا! نمیروم.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره ۵۷
/ج