• امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : 9 - جماد ثاني - 1446
  • برابر با : Tuesday - 10 December - 2024
20

هدیه‌ای که شهید قبل از اعزام به مادرش داد

  • کد خبر : 1473
  • 04 شهریور 1392 - 16:56
هدیه‌ای که شهید قبل از اعزام به مادرش داد

از مسئولین می‌خواهیم که به فکر اسلام باشند. منافقین و هرکسی که با اسلام مبارزه و دشمنی می‌کنند پوزه‌شان را به خاک بمالند تا ما نزد شهدای‌مان رو سفید شویم ما نمی‌خواهیم کسانی که ضد انقلابند در رأس کار باشند. به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا، حالا که بیش از دو دهه از دفاع مقدس […]

از مسئولین می‌خواهیم که به فکر اسلام باشند. منافقین و هرکسی که با اسلام مبارزه و دشمنی می‌کنند پوزه‌شان را به خاک بمالند تا ما نزد شهدای‌مان رو سفید شویم ما نمی‌خواهیم کسانی که ضد انقلابند در رأس کار باشند.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا، حالا که بیش از دو دهه از دفاع مقدس و شهادت شهدای گرانقدر می‌گذرد اما هنوز دغدغه های خانواده معظم شهدا همان دل نگرانی‌های آرمانی است که شهدا در وصیت نامه‌هاشان به ما متذکر می‌شدند. به سراغ خانواده شهیدان رستگاری در رامسر رفته‌ایم تا از نحوه شهادت فرزندان حماسه ساز این خانواده و دغدغه‌های شان بشنویم، پدر و مادر شهیدپروری که با اندیشه‌های فرزندانشان، روزگار را می‌گذرانند.

*****

حاج آقا و حاج خانم در آغاز گفت و گو خودتان را معرفی کنید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. بنده سید آقا بزرگ رستگاری پدر شهیدان ولی الله و حجت الله رستگاری هستم. من هم پروین یوسفی مادر شهیدان رستگاری هستم.

حاج آقا! دوست داریم نظرتان را در رابطه با فرزندانتان به عنوان پدر دو شهید بدانیم.

فرزندانم ۱۵ و ۱۶ ساله بودند که راه شهادت را انتخاب کردند، برایشان دنیا هیچ ارزشی نداشت. آن ها برای وطن شان، ناموس شان و این آب و خاک رفتند. هیچ وقت این حرف ولی الله را فراموش نمی کنم که می گفت: «شهادت بهترین چیز است.» او اعتقاد داشت حضرت علی اکبر هم مثل ما جوان بود که به شهادت رسید. ما هم باید برای وطن مان شهید شویم و این بهترین راه است، و افتخار هم دارد. الان من هم چنین حسی را دارم، افتخار می کنم که فرزندانم برای احیای حق به شهادت رسیدند.

از بارزترین خصوصیات اخلاقی و رفتاری شان برایمان بفرمایید.

اخلاق هر دو شهیدمان خوب بود. فرزندانم در خانواده ای مذهبی رشد و نمو کردند و کاملاً با فرایض دینی آشنا بودند. البته ناگفته نماند من خودم نیز ذاکر اهل بیت بودم این ها را با خودم به مسجد می بردم تا در مراسم عزاداری شرکت کنند. اوقات فراغتشان را هم با کمک به من در کشاورزی پر می کردند. البته ناگفته نماند فعالیت های انقلابی هم داشتند. بیش تر شب ها متوجه ی می شدیم که در منزل حضور ندارند، وقتی علت را جویا می شدم و بهشان می گفتم کجا می روید در جوابم می گفتند: هیچ جا! با بچه ها هستیم. بعد از شهادتشان متوجه شدم که آن ها شب ها با دوستانشان به پایگاه بسیج محل می رفتند.

حاج خانم! از شهید حجت الله بگویید.

ـ نام حجت الله را مرحوم مادرم انتخاب کرد. پسر خیلی خوبی بود. من از او راضی ام و امیدوارم خدا هم از او راضی باشد. حجت الله علاقه ی شدیدی به اسلام داشت. همیشه کتاب های دینی و انقلابی را مطالعه می کرد. به ورزش و امورات فرهنگی مسجد هم خیلی علاقمند بود. در ماه های محرم و صفر در مراسم های عزاداری حضور فعالی داشت. در بسیج محل حضور فعال و پررنگی داشت. بچه ای بود که آرام و قرار نداشت. بیش تر شب ها وقتی از خواب بیدار می شدم می دیدم جایش خالی است صبح که می شد علت نبودنش را می پرسیدم، می گفت: تا موقع ای که زنده هستیم و یک قطره خون در بدن داریم باید برای اسلام بدهیم. نباید بگذاریم منافقین کار خودشان را بکنند. او قبل از این که به شهادت برسد یک مرتبه توسط منافقین ترور شد.

از نحوه ترور و شهادتش بگویید.

حجت الله ۱۵ سال سن بیش تر نداشت. از برادرش ولی الله کوچک تر بود. به خاطر فعالیت های انقلابی که داشت در پایگاه بسیج محل توسط منافقین ترور شد و به مدت ۲۸ روز در بیمارستان بستری بود. وقتی از بیمارستان آوردیمش خانه باز هم سرجایش بند نمی شد. یک روز رفتم پایگاه پیشش و بهش گفتم امشب زودتر بیا خانه که مهمان داریم می خواهند بیایند عیادتت. آن شب وقتی شام خورد دوباره رفت پایگاه می خواست آن جا بخوابد. ساعت ۳ صبح با صدای رگبار گلوله بیدار شدم. با توجه به این که به ما گفته بودند هر وقت صدای رگبار یا گلوله را شنیدید از منزل خارج نشوید. با این حال به دم در رفتم و دیدم یک عده دارند فرار می کنند چون هوا تاریک بود نمی توانستم خوب تشخیص بدهم. فکر کردم بچه های سپاه هستند نگو که آن ها منافقین بودند که خودشان را به شکل بچه های سپاه و مذهبی درآورده بودند. تا هوا روشن شود دل توی دلم نبود تا این که بالاخره و بعد از چند ساعت بی قراری به اتفاق حاجی به پایگاه بسیج رفتیم. به ما خبر دادند که دیشب منافقین حمله کردند و بچه هایی که در پایگاه بودند تیر خوردند و آن ها را بردند بیمارستان. به سرعت خودمان را به بیمارستان رساندیم دلهره و دلشوره ی عجیبی داشتم چون شب قبل حجت الله قبل از رفتن اش گفته بود من امشب به شهادت می رسم. پیش خودم گفتم بچه است و عقلش نمی رسد که این حرف ها را می زند. بالاخره وقتی جویای حال او شدیم به ما گفتند که او شهید شده است. همان جا دست هایم را بلند کردم و گفتم: خدایا شکرت که چنین فرزندی داشتم و او را هدیه در راه اسلام کردم. بعد از این که آمدم خانه دو رکعت نماز شکر خواندم.

حاج خانم! حجت الله در چه تاریخی به شهادت رسید؟

او در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۶۰ حوزه شهیدان رستگاری که بعدها این اسم بر روی پایگاه گذاشته شد توسط گروهک منافقین به شهادت رسید.

حاج آقا! شما از ولی الله برایمان بگویید، از نحوه شهادتش.

ولی الله ۱۶ سال سن بیش تر نداشت. بین شهادت حجت الله و او چهار ماه و نیم فاصله بیش تر نبود. ولی الله بعد از شهادت حجت الله عازم جبهه شد که بعد از ۱۶ روز پیکرش را آوردند. در همین حین حاج خانم حرف های حاج آقا را قطع می کند و می گوید: «ولی الله پس از شهادت برادر کوچکش به من گفت: من مثل منافقین نیستم! مرد آن است که در جبهه رو در روی دشمنان بایستد. بعد از شهادت حجت الله او دیگر تاب و توان ماندن نداشت و همیشه به دنبال منافقین می گشت. بعد از مدتی به من گفت: مادر جان! من دیگر این جا نمی مانم. حتی بدون اجازه ی شما هم شده به جبهه می روم. اما این کار را نمی کنم.

حاج خانم! چه عکس العملی در مقابل این حرف او نشان دادید؟

ـ به او گفتم تازه چهار ماه است که از شهادت حجت الله می گذرد. تحمل کن! حداقل بگذار من آرام و قرار بگیرم، بعد برو. در جوابم این طور گفت: مادرجان! مثل حضرت زینب (س) صبر داشته باش. این حرفش روی من خیلی تاثیر گذاشت و باعث شد رضایت بدهم. فقط به او گفتم حداقل یک ناهار هم شده پیش ما بخور و بعد برو که او هم قبول کرد. قبل از رفتنش موی سرش را شانه کشیدم و رویش را بوسیدم و گفتم برو به سلامت.

حاج آقا! شما صحبت هایتان را ادامه دهید …

ولی الله روحیه ی شجاع و نترس داشت. به مدت هفده روز آموزش نظامی را در گرگان گذراند و بعد از اتمام دوره راهی جبهه شد. موقع اعزامش من و مادرش را در آغوش گرفت و بوسید و یک قرآن از داخل جیبش در آورد و به مادرش داد و گفت ناقابل است. هرگز این لحظه را فراموش نمی کنم. بعد از شانزده روز برادری پاسدار به منزل ما آمد و به ما اطلاع داد که ولی الله در بیمارستان است، ما به اتفاق او به آن جا رفتیم دیدم پسر رعنایم روی تخت آرام خوابیده است. او را بغل کردم و بوسیدم و گفتم: پسرم بالاخره به آرزویت رسیدی.

نحوه ی شهادتش ولی الله به چه شکلی و در چه منطقه ای بود؟

او در تاریخ ۲۷ /۹/۶۰ منطقه میمک ـ شیا کوه گیلان غرب در حال دیده بانی بود که خمپاره ای به سمت او شیک شد و بر اثر شدت ضربه ی خمپاره و اصابت ترکش به شهادت رسید.

و اما حرف پایانی …

صحبت خاصی نداریم. فقط از مسوولین می خواهیم که به فکر اسلام باشند. منافقین و هرکس دیگری که با اسلام مبارزه و دشمنی می کنند پوزه شان را به خاک بمالند تا ما نزد شهدای مان رو سفید شویم. ما نمی خواهیم کسانی که ضد انقلابند در رأس کار باشند. برای شما هم آرزوی موفقیت می کنیم.

ما هم از این که وقت تان را در اختیار مان قرار دادید متشکریم.

منبع: بلاغ

انتهای پیام/

لینک کوتاه : https://nabzesahar.ir/?p=1473

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.