عکسهایت در دیوار خانه ات چشمها را میزند. هم چشمهای حسرت دیدنت و هم چشمهای حسود ندیدنت.
این لباسها، این فیگور، این تفنگ را مظنه چند بهت دادند؟ بی ادبی است اما میشود بگویی سوای اینها کلا چقدر گرفتی؟ در این زمانه اگر از کسی بپرسی چقدر حقوق میگیری بهش برمی خورد و می پیچاندت. اما تو فرق داری. تو باید بگویی. باید بگویی این خانه را چند فروختی؟ جمع این خانه را با چه ماشین حسابی، منهای خودت کردی؟ این خانه مدافع نمی خواست؟ چراغ بودن تو به این خانه رواتر نبود؟
می گویند شب قبل از رفتنت در اتاق، قرآن بدست گرفته بودی و اشک میریختی. می خواستی تنها باشی. آنهایی که نمی گذاشتند یک لحظه تنهاشان بگذاری را تنها گذاشتی و بهشان یاد دادی میتوان تنها بود با قرآن، خدا، خود.
خانه مگر جز قرآن، چراغ دیگری می خواهد؟
بعضی چراغ ها هستند به خانه رواترند اما در مسجد باصفاتر. مسجد تا آنهارا مال خودش نکند رهایش نمیکند.
مسجد… حرم…
وقتی بند پوتینهایت را داشتی ایستاده روبه حرم می بستی؛ هیچ صدایی نتوانست رویت را سمت خودش برگرداند. آخر پای زینب (س) درمیان بود…
قامت بسته بودی سمت حرم.
می دانستی آنها که داری موقع رفتن نگاه به نگاهشان نمی اندازی تا مبادا التماس ماندن در نگاهشان، ماندگارت کند؛ وقتی اسم زینب(س) به میان می آید دهانشان بسته میشود و گره های بغض شان باز…
حتی دختر ده ساله ات که حالا به تازگی بابا به دهانش مزه کرده…
– بابا! عمه سرپرستار کودکان بی باباست… اشکالی ندارد نبودنت. چرا سه ساله ها بتوانند بی باباشدن را؟ من نتوانم…؟
می گویند وقتی با تلفن با تو حرف میزدند اجازه نمیدادی حرفی از “شام” زده شود، سوالی پرسیده شود. ازشام… الشام… الشام…
گویی بغضی از شام در گلویت گیر کرده باشد و نگهش داشته باشی برای لحظات تنهایی ات. بغضی به یادگار مانده در تاریخ.
یک سوال می خواهم برای حرف پایانی از تو بپرسم: تو آیا برای این بغض نبود که رفتی…؟
تقدیم به شهید رحمان بهرامی؛ شهید مدافع حرم شهرستان خرمدره
نویسنده: تقی شچاعی