نبض سحر:در آستانه روز پدر برای مشاهده مستقیم روابط پدر و فرزندان به سطح شهر رفتم تا از ارتباط پدران و فرزندان با خبر شوم.
*پدر و پسری که پستچی هستند
یکی از پدر و فرزندانی که قصه زندگی آنها قابل توجه است، پدر و پسری هستند که هر دو پستچی هستند، این پدر و پسر برای اینکه سریعتر بتوانند، بستهها و نامههای مردم را به دست آنها برسانند، هر شب برنامهریزی کرده و مناطقی را که قرار است، بستههای پستی در آن پخش شود، بین خودشان تقسیم میکنند.
این پدر و پسر که از شغل خود نیز بسیار راضی هستند، به گفته خودشان همچون دو دوست هستند و در صورتی که روزی یکی از آنها نتواند، بستههای پستی را در نوبت صبح به دست صاحبان آن برساند، در نوبت عصر با هم این کار را انجام میدهند.
*پدر بنا و پسر کارگر
این پدر و پسر که شاید نظیر آن را بسیاری از من و شماها دیده باشیم، یکی بنا و دیگری کارگر است.
حسین و حسن باقری نام پدر و پسری است که هر روز از صبح تا غروب با هم هستند، البته این پدر و پسر فقط در ایام تابستان و زمانی که پسر از تحصیل فراغت پیدا میکند، اتفاق میافتد.
در این ایام حسن برای اینکه کمک خرج پدر در خانه باشد، روزها با او سرکار رفته و در انجام کارهای ساختمانی به پدر خود کمک میکند.
*پدری که معلم پسر خود است
محمد و طه احمدی، نام پدر و پسر دیگری است که در اینجا پدر خانواده علاوه بر اینکه در زندگی خانوادگی، معلم فرزند خویش است، در محل تحصیل نیز به تربیت او میپردازد.
بنا به گفته محمد (پدر) طه، در همان مدرسهای مشغول به تحصیل است که پدرش در آن درس میدهد.
البته به گفته پدر، طه هیچگاه در کلاسی که پدرش درس میدهد، قرار نگرفته است.
محمد میگوید: برای اینکه روابط عاطفی که بین من و پسرم حاکم است، مانع از تربیت او نشود، بنا به درخواست خودم، تصمیم گرفتم، از دور مراقب فرزندم باشم و هیچگاه او را در کلاس درسی که خودم تدریس میکنم، قرار ندادهام.
* پدری که حتی یک بارهم واژه پدر را از زبان فرزندش نشنیده است
علی و ایمان، داستان پدر و پسر دیگری است که شاید بسیاری از مردم با آنها آشنا هستند.
سرنوشت زندگی این پدر و پسر به گونهای رقم خورده است که ایمان (پسر خانواده) به علت اینکه لال مادر زاد است، هیچگاه نمیتواند، واژه پدر را بر زبان بیاورد.
علی (پدر خانواده) در این زمینه میگوید: درست است که پسرم لال است، ولی هیچگاه عشق پدری من نسبت به او کم نشده است.
وی ادامه میدهد: من هیچگاه از زبان ایمان واژه پدر را نشنیدهام، ولی پس از اینکه او به مدرسه میرود، میتواند، واژه «پدر» را بنویسد.
علی درباره آرزوهای خود برای آینده ایمان میگوید و ادامه میدهد: من نیز مانند سایر پدرها دوست دارم فرزندم به درجات والای علمی دست پیدا کند.
این پدر امیدوار است که شاید روزی با پیشرفت علم پزشکی و صد البته معجزه خداوند روزی واژه «پدر» را از زبان فرزندش بشنود.
* فرزندی که حتی یکبار هم پدرش را ندیده است
علی فرزندی که پدرش را حتی یکبار هم ندیده و دیدن چهره پدر محدود به عکسهایش شده است.
فرزند یک شهید است که پدرش زمانی که او به دنیا آمده است، در جبهه بوده و پس از آن نیز شهید شده است.
علی ۳۳ ساله میگوید: درد و دل من با پدرم قلبی است، زمانی که سر مزار او حاضر میشوم و یا حتی زمانی که با عکسهای او صحبت میکنم.
وی که خودش به تازگی پدر شده، میگوید: طعم پدر بودن بسیار شیرین است.
* پدری که فقط دو روز طعم پدر بودن را چشید
بابک نام یکی از شهروندان زنجانی است، این شهروند، ۴۵ ساله است، اما این شهروند طعم پدر بودن را فقط برای دو روز چشیده است.
فرزند این پدر، یک روز پس از ترخیص از بیمارستان به علت تصادف به همراه مادرش میمیرد و بابک پس از آن هیچگاه طعم شیرین پدر بودن را نچشیده است.
* پدری که در حسرت دیدار فرزند خود است
این روایت داستان پدری است، که مثل بسیاری از پدرانی که شاید شما هم میشناسید در خانه سالمندان به سر میبرد.
این پدر که در بازدید از خانه سالمندان با او ملاقات کردم، میگوید: روزی پسرم به بهانه اینکه مرا به گردش میبرد، مرا به خانه سالمندان آورد و پس از آن حتی یکبار هم او را ندیدهام.
این پدر که در حسرت دیدار فرزند و نوههای خویش است، آرزو دارد برای یکبار هم که شده قبل از مرگ فرزند خود را ببیند.
* پدر و پسری که هیچگاه همدیگر را ندیدند
این روایت، مربوط به پدر و پسری است که از قضای روزگار، پدر در روز تولد فرزند خویش به علت سانحه تصادف جان خود را از دست داد و هیچگاه فرزند خود را ندید.
و بسیاری از قصههای پدر و پسری که شاید بسیاری از شما نیز با آن آشنا بوده و آن را شنیدهاید، پدر و پسرهایی که هرکدام برای خود قصهای دارند، ولی قصه گزارش من هیچکدام از این پدر و پسرها نیستند.
قرار بود، به خانه سالمندان بروم، جایی که پدران بسیاری در آن زندگی میکنند، در مسیر مرکز به خوب یا بد بودن، مناسب بودن یا نبودن خانه سالمندان فکر میکنم، غرق در افکار خودم هستم که ناگهان به در مرکز میرسیم، گویی دلم ریخت، راستش کمی هم از عاقبت خودم ترسیدم.
وارد محوطه آسایشگاه میشوم، محوطهای پر از درخت و همراه با لوازم ورزشی که برای سالمندان در نظر گرفتهاند، فضای دلبازی است، اما نه، بوی تنهایی میدهد.
وارد سالن میشوم، پیرمردی که قبلا او را در محوطه دیدم، مرا صدا میزند، با لبخندی به لب به من خوش آمد میگوید، بغض سراسر وجودم را فرا گرفته، سر صحبت را با او باز میکنم، پدر جان چه مدت است که در آسایشگاه هستی؟
بدون اینکه جوابم را بدهد، پرسید: چرا این روزها این قدر آسایشگاه ما شلوغ است؟
سرم را پایین انداختم و از خودم خجالت کشیدم، برای نخستین بار از جوان بودن خودم از اینکه خبرنگار هستم، بدم آمدم، آهسته پاسخ دادم: هفته سلامت است.
نگاهی به صورتم کرد و گفت: ای کاش همیشه هفته سلامت باشد، تا همه به دیدار ما بیایند، شاید پسرم هم به دیدنم بیاید، این جمله را گفت و به سمت در ورودی رفت شاید برای دیدن پسری که سالها در انتظار او است.
به سمت دیگر سالن رفتم، پیرمردی را دیدم که گویی گوشی تلفن همراه به دست، با خود صحبت میکند و هر بار این جمله را به زبان محلی که «من آماده هستم، پس کی به دنبال من میآیید» را تکرار میکند.
به هر طرف سالن که میروم، بغضی در گلو، حرفی نگفته در سینه و اشکی در چشم جمع شده است، دیگر طاقت نیاورده و به بیرون از سالن میروم، در محوطه آسایشگاه پیرمردی را میبینم که با یک کیسه برنج در دست با کت و شلوار نخ نما و مندرس و با کلاهی نمدی بر سر، آماده رفتن برای خرید شده، شاید به یاد قدیم که نان آور خانه بود، افتاده است، با یک عصا در دست با همان غروری که در جوانی داشته است، به قصد خرید به سمت دیگر آسایشگاه میرود.
شخص دیگری که در این آسایشگاه دوران سالمندی خود را سپری میکند، پیرمردی است که گویا در جوانی نظامی بوده و با دیدن من همچون سربازان نظامی ادای احترام میکند، به نظر میرسد، به دنبال گوشی شنوا برای شنیدن درد دلهای پدرانهاش میگردد.
گویا هنوز ماندنش را در سرای سالمندان نپذیرفته و فکرش مشغول این شده است؛ مگر من چند سال دارم که باید در اینجا زندگی کنم؟
میگوید: فکر میکنی من چند سال دارم!؟ سعی کردم جوانتر از آنچه میبینم پاسخ دهم تا شاید برای لحظهای خوشحالش کرده باشم و او خرسند از این سخن من، بار دیگر ادای احترام میکند و سرخوش بدون اینکه کلمهای با او صحبت کنم، به سمت دیگر آسایشگاه رفته و مشغول ورزش کردن میشود.
به سمت دیگر سالن میروم که ناگاه دو سالمند توجه مرا به خود جلب میکنند، شخصی که تکههای کیک را دهان سالمند دیگر قرار میدهد، جلوتر میروم، با خود میاندیشم شاید این دو دوست همدیگر هستند و یا شاید این سالمند از روی ترحم به دیگری کمک میکند.
چند دقیقهای کنار آنها مینشینم، سالمند اولی با صبر و حوصله با سالمند دومی برخورد میکند، برق خاصی در چشمان هر دوی آنها موج میزند، وقتی از رابطه بین آنها میپرسم، اشک در چشمان پدر جمع میشود و میگوید، پدر و پسر هستیم.
با گفتوگویی که با خود آنها دارم، متوجه میشوم که این پدر و پسر چندین سال است که هر دو با هم در خانه سالمندان به سر میبرند، اما نکته جالب این است که در این سرا پدر ۱۰۵ ساله از پسر ۶۵ ساله خود نگهداری میکند، و علت آن نیز ناتوانی ذهنی اندکی است که پسر از آن رنج میبرد.
نمیدانم، جزو کدام یک از این فرزندان و پدران هستید، اما بیایید به حرمت روز پدر هم که شده کمی قدر پدرانمان را بیشتر بدانیم و آنها را چه در خانه و چه در خانه سالمندان چشم به راه نگذاریم.
انتهای پیام/منبع:فارس