• امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : 23 - جماد أول - 1446
  • برابر با : Sunday - 24 November - 2024
8

این‌ها گفتن ندارد

  • کد خبر : 60841
  • 12 فروردین 1396 - 11:59
این‌ها گفتن ندارد

خودم و تنم و بغضم را روی این خاک سرد می‌کشانم. نمی‌دانم تا کجا و تا کِی؟

من بودم و علی و صفر، که سه تامان باهم قرار گذاشتیم راهی بشویم.

من و علی و صفر از همان اول‌ها، از وقتی خودمان و دور و برمان را شناختیم، سه تا رفیق بودیم. اصلاً سه تایی یک نفر بودیم. همه جا باهم بودیم و جز وقت‌هایی که دیگر از زور خستگی می‌افتادیم و خوابمان می‌برد، تمام وقت‌هامان باهم می‌گذشت….

این‌ها گفتن ندارد. یعنی سختم است همه‌ش را بگویم. بغض خفه‌م می‌کند. می‌خواهم آخرش را بگویم. آخر عجیب و غریب‌ش را…

علی شنیده بود که توی مسجد برای اعزام به جبهه ثبت‌نام می‌کنند. فقط خبر را داد و گفت عزم‌ش جزم است که برود و ما هم موافق و همراه بودیم و با اشتیاق قرار گذاشتیم که شبانه صحبت‌هامان را با خانواده بکنیم و صبح برویم برای ثبت‌نام. ساده نبود، اما رضایت‌ها را گرفتیم و صبح، بعد از نماز، دم در ستاد بودیم، من و علی و صفر…

صفر بزرگ‌تر بود از ما، یکی دو سال. هیکل درشتی هم داشت. آدم ساکتی بود. همیشه ابروها‌ی پیوسته‌ش گره و نگاه‌ش غم داشت، حتی وقتی زورکی لبخند می‌زد.

کارها انجام شد و قرار اعزام هفته‌ی بعد بود….

آموزشی را در پادگان‌ی بودیم حوالی اهواز و قصه‌ی جنگ از همان جا جدی شد برای‌مان. نَه شهر آن روزها امن بود و نه آن پادگان. وضعیت جنگی بود کاملاً. بودند کسانی که کم آورده و ترسیده باشند تک و توک. من و علی و صفر اما، دل‌هامان قرص بود و پشت‌مان به هم گرم بود و انگار خدا اطمینان و آرامش به دل‌هامان انداخته بود….

آموزش‌ی که تمام شد اعزام‌مان کردند به غرب. گردان ما، از پاوه که رد شدیم، زیر آتش بعثی‌ها، توی یک تنگه، که معبر راهبردی‌ای بود، روی سینه‌کش دو تپه‌ی مقابل به هم مستقر شد و رزمنده‌هایی که قبل از ما آن‌جا بودند برای ترمیم و تجدید قوا رفتند عقب….

ما بودیم و دشمن و رزم جانانه. سرت را که بالا می‌آوردی، چه این ور و چه آن ور، با تیر مستقیم دوشکا می‌زدند. تنگه را اما حفظ کردیم هر طور بود.

یک شب خبر دادند عراقی‌ها دارند با دو لشکر پیش‌روی می‌کنند و فرمانده‌مان می‌گفت اگر عقبه‌مان هم مستحکم باشد، باز یا آخرش شهادت است یا اسارت. گفتیم تا آخرش هستیم، همه یک صدا و این میان صدای صَفَر از همه رساتر بود.

شب که شد، درگیری شدید شد. چپ و راست می‌زدند و ما هم کم نمی‌گذاشتیم. وسط درگیری خبر دادند که باید عقب بکشیم. باید تنگه را رها کنیم و برگردیم عقب. زیر آتش، جمع شدیم و قرارمان عقب نشستن شد. صفر توی سنگر نشسته بود و داشت با دوشکا که نوار فشنگ‌ها توش گیر کرده بود ورمی‌رفت و دستش جا به جا سوخته بود از داغی لوله و تنه‌ی اسلحه، اما باکی‌ش نبود و داشت زور می‌زد. دست راست‌ش هم خون‌آلود بود، به گمان‌م تیری یا ترکش‌ی خورده بود. فریاد زدم که: باید برگردیم صفر. گفت: بروید، دارم می‌آیم پشت سرتان. جدّی گفت، یعنی طوری گفت که باور کردم….

برگشتیم و یک خط عقب‌تر زمین‌گیر شدیم و دم‌دم‌های صبح که لشکر اصفهان رسید، باز عزم تنگه کردیم و تا ظهر، بعثی‌ها را راندیم پشت تپه و فکر می‌کنم خودشان بعدش عقب‌تر نشستند، چون سر و صدای‌ ترقه‌هاشان کم‌تر شد…

شب قبل را از هول و در شلوغ‌ی، من و علی که جدا از هم مانده بودیم، هر کدام فکر می‌کردیم صفر، لابد پیش آن یکی‌ست. ظهر، من و علی بودیم و صفر نبود. کسی هم خبر ازش نداشت….

به علی گفتم آخرین بار صفر را توی سنگر دیدم. رفتیم. پیچ معبر را که پیچیدیم، منظره‌ای که دیدیم قابل توصیف نبود. آن وسط هیکل گُنده‌ی صفر، با ساعت مچی درشت‌ و فانسقه‌ی مشکی پَهن‌ش، افتاده‌بود و دوشکاش در نزدیکی‌ش و دور و بَرش، با سی چهل متر فاصله، بی‌اغراق دویست سیصد تا جنازه‌ی بعثی….

نزدیک تر رفتیم. صورت‌ش را سخت می‌شد شناخت. تمام تنش سوراخ سوراخ و تکه پاره بود…

صفر مانده بود. از اول هم قرارش ماندن بود و تو سکوت‌هاش همه‌مان را آخر پیچاند….

نه، صفر نماند. ما ماندیم. من و علی. واماندیم…

علی هم رفت آخر. والفجر هشت بود که رفت. من اما ماندم. هم جا ماندم و هم واماندم. خودم و تنم و بغضم را، بعد از صفر و علی دارم روی این خاک سرد می‌کشانم و نمی‌دانم تا کجا و تا کِی؟….

#مهران_عزیزی

لینک کوتاه : https://nabzesahar.ir/?p=60841

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.