گفت:آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟
سوال عجیب و غریبی بود!ولی میدانستم بدون حکمت نیست.
گفتم:شما فرمانده نیروی هوایی هستین سردار.
به صندلی اش اشاره کرد.گفت:آقای امینی،شما ممکنه به این موقعیتی که من الان دارم،نرسی؛ولی من که رسیدم،به شما میگم که اینجا خبری نیست.
سردار گفت:اگر توی پادگانت،دوتا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی،این برات می مونه؛از این پست ها و درجه ها چیزی در نمی آد!
دقیق یادم نیست چند روز از شروع عملیات بیت المقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست خبر شهادتش به نجفآباد رسید. چند ساعت بعد، فهمیدم شهید نشده، شدید مجروح شده بود.
حاجی را بیهوش و خونین رسانده بودند بیمارستان. آنهایی که همراهش بودند، دیده بودند که او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بیرون. میگفتند: خیلی نگذشته بود که دیدیم حاجی به هوش اومد! مات و مبهوت شدیم. همین که روی تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضای خودش، سر حال و سرزنده از بیمارستان مرخص شد.
نیروها را جمع کرده بود. بهشان گفته بود: من تا حالا شکی نداشتم که توی این جنگ، ما بر حق هستیم، ولی امروز روی تخت بیمارستان، این موضوع رو با تمام وجودم درک کردم.
همیشه دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بیمارستان چه دیده است ولی هیچ وقت چیزی بهام نگفت. بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنیدم که؛ احمد آن روز، در عالم مکاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صدیقه (سلام ا… علیها).در واقع حضرت بودند که او را شفا داده بودند، بعد هم به احمد فرموده بودند: برگرد جبهه و کارت را ادامه بده…