ماموریت مادر عملیات کربلای ۴ گذشتن از یک تنگه ای بین جزایر ام الرصاص و بوارین بود همراه دسته اول از گروهان , طناب مخصوص را گرفته پیش میرفتیم ناگهان هنگامه ای بر پا شد.
شدت آتش دشمن و هجوم تیرهای مستقیم صحنه های منحصر به فردی از جنگ را نشان میداد.
در این بلوا مجالی نشد تا فرمان عقب گرد را بشنویم همین طور که طناب را گرفته بودم احساس کردم خیلی سنگین شده , متوجه شدم دوستانم شهید شده اند و به علت سنگینی ادوات فردی به زیر آب رفته اند و اطرافم خالی شده.
ناگهان سعید حسنی(ایستاده از چپ سومی) و علیجانی خود را به من رساندن , عزم خود را جزم کردیم تا به خط بزنیم , به هر سختی بود از سیم خاردارها گذشتیم و به لب رود خانه رسیدیم , یکی از سنگرهای تیربار دشمن بدجوری میزد سعید اسلحه من را گرفت و اونو نشانه رفت که ناگهان تیربار به سمت ما چرخید شونه های سعید رو گرفتم به داخل آب فشار دادم , پس از مدتی که سرم رو از آب بیرون آوردم دیدم سعید از ناحیه سر گلوله خورده و در آب افتاده.
با شهید علیجانی به هر زحمتی بود تیربار رو خاموش کردیم و به پیشروی خود در خاک دشمن ادامه دادیم، لحظه به لحظه به نفرات دشمن اضافه می شد و ما از چند جا زخمی شده بودیم , تا اینکه در یک سنگر که پر از گلوله خمپاره بود پناه گرفتیم دیگر نای را ه رفتن نمانده بود .
من از ناحیه صورت و دهان و زانو زخمی شده بودم ضامن یکی از نارنجکهای تخم مرغی را کشیدم و آماده شدم تا اگر عراقی ها آمدند پرتاب کنم پس از مدتی که خبری از آنها نشد خوابم برده بود حال نمیدانم یک ربع یا یک ساعت خوابیده بودم ولی وقتی بلند شدم دیدم نارنجک به همان حالت داخل دستم مانده و منفجر نشده (کار خداست دیگه) با پین یکی از خمپاره ها ضامن نارنجک را بستم صبح نزدیک بود و چون نوبت جزر آب می شد به خاطر وجود سیم خاردار ها نمیتوانستیم به عقب بر گردیم .
پس از مدتی سروکله عراقی ها پیدا شد با دیدن آنها یه نارنجک دیگه برداشتم ولی هرچه کردم نتونستم ضامنشو بکشم اونا اول یه خشاب به سنگر خالی کردند و بعد اومدند زیر کتف های منو گرفتن بردن بیرون , با دیدن نارنجک تو دستم دوباره فرار کردند اما بعد که دیدن خبری نیس دوباره برگشتند.
و این گونه بود که من اسیر شدم در حالیکه حتی قبلا فکر اسارت را هم نمیکردم , پس از آن ما را به بصره بردن و بعد از یکسری کارهای تبلیغاتی به زندان الرشید بغداد منتقل کردند و این در حالی بود که ما هنوز لباس غواصی تنمان بود و بقیه قصه همان است که اسرای ثبت نشده دیگر بارها گفته اند , گرسنگی , تشنگی, کتک, چهل و پنج نفر در یک اطاق دو در سه که به نوبت دراز میکشیدیم , غذا خوردن در ظرفی که شب حال بچه ها در آن خراب شده و …
*زنجانم