در واقع حلاوت دبستان برای من از کلاس چهارم آغاز شد، زیرا از اولِ سال، وارد کلاس شده بودم و دیگر غیبتی نداشتم، از این رو توانستم به طور عادی و طبیعی پیش بروم و خود را برای امتحانات آماده کنم.
وقتی از عتبات برگشتیم و به روستایمان رسیدیم، اواسط آبان بود و در واقع نیمی از ثلث اول سال تحصیلی گذشته بود؛ بنابراین بار دیگر در کلاس سوم دچار مشکل شدم. کلاس دوم را که با آن همه مشکلات توانسته بودم بگذرانم و در اواخر آن مقداری پیشرفت کرده بودم، بیاثر شد و در کلاس سوم نیز عیناً مشکل کلاس اول و دوم برایم تکرار گردید. یعنی باز هنگامی وارد کلاس شدم که بچهها حدود یک ماه و نیم از سال تحصیلی را پشت سر گذاشته بودند و کمکم خود را برای امتحان ثلث اول آماده میکردند، در حالی که من اصلاً با دروس جدید آشنا نبودم، لذا میبایست تلاش مضاعف میکردم تا خودم را برای امتحان ثلث اول آماده کنم.
کلاس سوم دبستان را هم با سختی گذراندم. البته در کلاس سوم وضع درسی من در مجموع بد نبود، بهخصوص در ثلث سوم، نمرهی امتحاناتم خوب بود. منتها باز هم با سختی از کلاس سوم عبور کردم. در واقع حلاوت دبستان برای من از کلاس چهارم آغاز شد، زیرا از اولِ سال، وارد کلاس شده بودم و دیگر غیبتی نداشتم، از این رو توانستم به طور عادی و طبیعی پیش بروم و خود را برای امتحانات آماده کنم.
در کلاسهای چهارم، پنجم و ششم، همیشه شاگرد اول بودم و در همهی دروس از جمله: ریاضیات، ادبیات، علوم، دینی و قرآن، همواره (با فاصلهی قابل توجهی از نفرات بعدی) شاگرد اول بودم. به گونهای که در مدرسه وقتی میخواستند نمونهی یک شاگرد خوب را معرفی کنند، من را مثال میزدند. یادم هست هنگامی که دانشآموز کلاس پنجم بودم، وقتی معلم کلاس دوم یا سوم غایب بود، من را برای تدریس میفرستادند.
یعنی از طرف مدیریت دبستان میآمدند و من را از کلاس صدا میزدند تا در کلاس دوم یا سوم، ریاضی یا سایر دروس را تدریس کنم. ریاضیات من بسیار عالی بود و همیشه نمرهی بیست و بهندرت نمرهی نوزده میگرفتم. در این سه سال، من شاگرد اول مدرسه بودم، ضمن اینکه بهدلیل همان سوابقی که پدر و مادربزرگم داشتند، با مسائل دینی بهخوبی آشنا بودم، ازاینرو در فرصتهایی که در کلاس پیش میآمد، مسائل دینی و یا تاریخ اسلام و انبیا را برای بچهها بیان میکردم.
افزون بر این، امام جماعت مدرسه هم بودم، چون نماز ظهر و عصر دانشآموزان به جماعت برگزار میشد. قبلاً دانشآموزان کلاس ششم به نوبت امام جماعت میشدند، اما وقتی من به کلاس پنجم رسیدم، چون نماز را درست میخواندم، همواره امامت جماعت به عهدهی من بود. شرکت دانشآموزان در نماز جماعت، الزامی بود و همیشه یکی دو نفر از معلمین مدرسه در مسجد حاضر میشدند تا بچهها حرف نزنند، نخندند و نماز جماعت به صورت مناسبی برقرار شود.
در سالهای آخر دبستان با شور و نشاط زیادی درس میخواندم؛ زیرا هم درسهایم خیلی خوب بود و هم جوّ معنوی، زندگیام را معطر کرده بود. البته در ایام تابستان به مزرعه میرفتم و کار میکردم تا بتوانم مخارج مدرسه را تأمین کنم.
از اواسط کلاس چهارم، یعنی از نُه سالگی به انجام فرایض دینی، بهخصوص خواندن نماز، آن هم به جماعت مقید بودم. در زمستان آن سال شروع به خواندن نماز شب کردم. پدرم همیشه به تهجد و خواندن نماز شب، مقید بود. هر شب یک ساعت و نیم به اذان صبح مانده، از خواب برمیخاست و مشغول نماز شب و تهجد میشد. به خواندن زیارت عاشورا و علقمه و دعای توسل هم مقید بود. من همیشه از پدرم میخواستم که برای نماز شب، من را بیدار کند. او نیز نزدیک اذان صبح من را بیدار میکرد تا نماز شب را بخوانم. گاهی پدرم برای نماز شب به مسجد میرفت و من هم با او به مسجد میرفتم.
در مسجد، چند چراغ فتیلهای دیواری بود که با نفت میسوخت و در موقع نماز شب این چراغها روشن بود، ولی فتیله خیلی پایین بود و نور بسیار کمی در حد شمع داشت، موقع اذان صبح فتیلهها را بالا میکشیدند و مسجد روشن میشد. در زیر نور کم چراغ مسجد (مسجد هم در زیرزمین بود) حدود ده تا پانزده نفر که اغلب پیرمرد بودند، گوشههای مسجد و یا کنار ستونها مشغول نماز شب و تهجد بودند. شاید پدرم از همهی آنها جوانتر بود، اما من تنها نوجوانی بودم که در گوشهای نماز شب میخواندم. کمکم به زیارت عاشورا هم تقید پیدا کردم و هر شب زیارت عاشورا و علقمه را هم میخواندم. مادربزرگم (جدهی پدری) هم به خواندن نماز شب و تهجد نیمه شب مقید بود.
در همین دوره، خواندن قرآن را هم خوب یاد گرفته بودم. تقریباً پس از پایان کلاس چهارم، قرآن را بدون غلط میخواندم. پدرم نزد فضلایی که در ایام محرم و صفر و رمضان از قم به سرخه میآمدند و به منزل ما رفت و آمد میکردند، از قرآن خواندن من تعریف و تمجید میکرد و آنها هم گاهی من را مورد آزمایش قرار میدادند و تشویقم میکردند.
یادم هست یکی از فضلا که میخواست من را امتحان کند، گفت: چند آیه از سورهی یوسف بخوان و من حدود دو صفحه از سورهی یوسف را خواندم، به من گفت: قرآن را خوب یاد گرفتی، چون مشکلترین سوره، سورهی یوسف است. البته نمیدانم مبنای کلام او چه بود، آیا به راستی قرائت آیات سورهی یوسف از بقیهی قرآن سختتر است یا نه؟
منبع: خاطرات دکتر حسن روحانی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی،ص۵۲