ولى ایراد کنندگان وجهه نظرشان یک امرى است که مىگویند مشترک است میان هر دو، میان آن وا گذار کردن به دیگران، و این قبول کردن از دیگران در حالى که دارند وا گذار مىکنند. مىگویند در هر دو مورد نوعى سازش است، آن وا گذار کردن، نوعى سازش بود با خلیفه وقت که به طور قطع به ناحق خلافت را گرفته بود، و این قبول کردن که قبول کردن ولایتعهد است نیز بالاخره نوعى سازش است. کسانى که ایراد مىگیرند حرفشان این است که در آنجا امام حسن نباید تسلیم امر مىکرد و به این شکل سازش مىنمود بلکه باید مىجنگید تا کشته مىشد، و در اینجا هم امام رضا نمىبایست مىپذیرفت و حتى اگر او را مجبور به پذیرفتن کرده باشند مىبایست مقاومت مىکرد تا حدى که کشته مىشد. حال ما مسأله ولایتعهد را که یک مسأله تاریخى مهمى است تجزیه و تحلیل مىکنیم تا مطلب روشن شود. درباره صلح امام حسن قبلا تا حدودى بحث شد.
اول باید خود ماجرا را قطع نظر از مسأله حضرت رضاـکه[چرا ولایتعهدى را]قبول کرد و به چه شکل قبول کردـاز نظر تاریخى بررسى کرد که جریان چه بوده است.
رفتار عباسیان با علویین
مأمون وارث خلافت عباسى است. عباسیها از همان روز اولى که روى کار آمدند برنامهشان مبارزه کردن با علویین به طور کلى و کشتن علویین بود، و مقدار جنایتى که عباسیان نسبت به علویین بر سر خلافت کردند از جنایاتى که امویین کردند کمتر نبود بلکه از یک نظر بیشتر بود، منتها در مورد امویین چون فاجعه کربلاـکه طرف امام حسین استـرخ مىدهد قضیه خیلى اوج مىگیرد و الا منهاى مسأله امام حسین فاجعههایى که اینها راجع به سایر علویین به وجود آوردند از فاجعه کربلا کمتر نبوده و بلکه زیادتر بوده است. منصور که دومین خلیفه عباسى است، با علویین، با اولاد امام حسنـکه در ابتدا خودش با اینها بیعت کرده بود چه کرد و چقدر از اینها را کشت و اینها را چه زندانهاى سختى برد که واقعا مو به تن انسان راست مىشود، که عده زیادى از این سادات بیچاره را مدتى ببرد در یک زندانى، آب به آنها ندهد ، نان به آنها ندهد ، حتى اجازه بیرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد ، به یک شکلى آنها را زجر کش کند و وقتى که مىخواهد آنها را بکشد بگوید بروید آن سقف را روى سرشان خراب کنید.
بعد از منصور هم هر کدامشان که آمدند به همین شکل عمل کردند. در زمان خود مأمون پنج شش نفر امام زاده قیام کردند که مروج الذهب مسعودى و کامل ابن اثیر همه اینها را نقل کردهاند. در همان زمان مأمون و هارون هفت هشت نفر از سادات علوى قیام کردند. پس کینه و عداوت میان عباسیان و علویان یک مطلب کوچکى نیست. عباسیان به خاطر رسیدن به خلافت به هیچ کس ابقاء نکردند ، احیانا اگر از خود عباسیان هم کسى رقیبشان مىشد فورا او را از بین مىبردند. ابو مسلم اینهمه به اینها خدمت کرد ، همین قدر که ذرهاى احساس خطر کردند کلکش را کندند. برامکه اینهمه به هارون خدمت کردند و ایندو اینهمه نسبت به یکدیگر صمیمیت داشتند که صمیمیت هارون و برامکه ضرب المثل تاریخ است (۱). ولى هارون به خاطر یک امر کوچک از نظر سیاسى ، یکمرتبه کلک اینها را کند و فامیلشان را دود داد. خود همین جناب مأمون با برادرش امین در افتاد ، این دو برادر با هم جنگیدند و مأمون پیروز شد و برادرش را به چه وضعى کشت.
حال این خودش یک عجیبى است از عجایب تاریخ که چگونه است که چنین مأمونى حاضر مىشود حضرت رضا را از مدینه احضار کند، دستور بدهد که بروید او را بیاورید، بعد که مىآورند موضوع را به امام عرضه بدارد، ابتدا بگوید خلافت را از من بپذیر (۲)، و در آخر راضى شود که تو باید ولایتعهد را از من بپذیرى، و حتى کار به تهدید برسد، تهدیدهاى بسیار سخت. او در این کار چه انگیزهاى داشته؟و چه جریانى در کار بوده است؟تجزیه و تحلیل کردن این قضیه از نظر تاریخى خیلى ساده نیست.
جرجى زیدان در جلد چهارم تاریخ تمدن همین قضیه را بحث مىکند و خودش یک استنباط خاصى دارد که عرض خواهم کرد، ولى یک مطلب را اعتراف مىکند که بنى العباس سیاست خود را مکتوم نگاه مىداشتند حتى از نزدیکترین افراد خود و لهذا اسرار سیاست اینها مکتوم مانده است. مثلا هنوز روشن نیست که جریان ولایتعهد حضرت رضا براى چه بوده است؟این جریان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفى نگاه داشته شده است.
مسأله ولایتعهد امام رضا و نقلهاى تاریخى
ولى بالاخره اسرار آن طور که باید مخفى بماند مخفى نمىماند. از نظر ما که شیعه هستیم اسرار این قضیه تا حدود زیادى روشن است. در اخبار و روایات ماـیعنى در نقلهاى تاریخى که از طریق علماى شیعه رسیده است نه روایاتى که بگوییم از ائمه نقل شده استـمثل آنچه که شیخ مفید در کتاب ارشاد نقل کرده و آنچهـاز او بیشترـشیخ صدوق در کتاب عیون اخبار الرضا نقل کرده است، مخصوصا در عیون اخبار الرضا نکات بسیار زیادى از مسأله ولایتعهد حضرت رضا هست، و من قبل از این که به این تاریخهاى شیعى استناد کرده باشم، در درجه اول کتابى از مدارک اهل تسنن را مدرک قرار مىدهم و آن، کتاب مقاتل الطالبیین ابو الفرج اصفهانى است.
ابو الفرج اصفهانى از اکابر مورخین دوره اسلام است. او اصلا اموى و از نسل بنى امیه است، و این از مسلمات مىباشد. در عصر آل بویه مىزیسته است و چون ساکن اصفهان بوده به نام«ابو الفرج اصفهانى»معروف شده است. این مرد، شیعه نیست که بگوییم کتابش را روى احساسات شیعى نوشته است، مسلم سنى است، و دیگر اینکه یک آدم خیلى با تقوایى هم نبوده که بگوییم روى جنبههاى تقوایى خودش مثلا تحت تأثیر[حقیقت ماجرا]قرار گرفته است. او صاحب کتاب الاغانى است. «اغانى»جمع«اغنیه»است و اغنیه یعنى آوازها. تاریخچه موسیقى را در دنیاى اسلامـو به تناسب تاریخچه موسیقى، تاریخچههاى خیلى زیاد دیگرى راـدر این کتاب که ظاهرا هجده جلد بزرگ است بیان کرده است. مىگویند صاحب بن عبادـکه معاصر اوستـهر جا مىخواست برود، یک یا چند بار کتاب با خودش مىبرد، وقتى کتاب ابو الفرج به دستش رسید گفت:«من دیگر از کتابخانه بىنیازم». این کتاب آنقدر جامع و پر مطلب است که با اینکه نویسندهاش ابو الفرج و موضوعش تاریخچه موسیقى و موسیقیدانهاست افرادى از محدثین شیعه از قبیل مرحوم مجلسى و مرحوم حاج شیخ عباس قمى مرتب از کتاب اغانى ابو الفرج نقل مىکنند.
گفتیم ابو الفرج کتابى دارد که از کتب معتبره تاریخ اسلام شمرده شده به نام«مقاتل الطالبیین»تاریخ کشته شدنهاى بنى ابى طالب(اولاد ابى طالب). او در این کتاب، تاریخچه قیامهاى علویین و شهادتها و کشته شدنهاى اولاد ابى طالب اعم از علویین و غیر علویین راـکه البته بیشترشان علویین هستندـجمع آورى کرده است که این کتاب اکنون در دست است. در این کتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا، و جریان ولایتعهد حضرت رضا را نقل کرده، که وقتى ما این کتاب را مطالعه مىکنیم مىبینیم با تاریخچههایى که علماى شیعه به عنوان«تاریخچه»نقل کردهاند خیلى وفق مىدهد، مخصوصا آنچه که در مقاتل الطالبیین آمده با آنچه که در ارشاد مفید آمدهـایندو را با هم تطبیق کردمـخیلى به هم نزدیک است، مثل این است که یک کتاب باشند، چون گویا سندهاى تاریخى هر دو به منابع واحدى مىرسیده است. بنابراین مدرک ما در این مسأله تنها سخن علماى شیعه نیست.
حال برویم سراغ انگیزههاى مأمون، ببینیم مأمون را چه چیز وادار کرد که این موضوع[را مطرح کند؟]آیا مأمون واقعا به این فکر افتاده بود که کار را به حضرت رضا واگذار کند که اگر خودش مرد یا کشته شد خلافت به خاندان علوى و به حضرت رضا منتقل شود؟اگر چنین اعتقادى داشت آیا این اعتقادش تا نهایت امر باقى ماند؟در این صورت باید قبول نکنیم که مأمون حضرت رضا را مسموم کرده، باید حرف کسانى را قبول کنیم که مىگویند حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفتند. از نظر علماى شیعه این فکر که مأمون از اول حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقى بود مورد قبول نیست. بسیارى از فرنگیها چنین اعتقادى دارند، معتقدند که مأمون واقعا شیعه بود، واقعا معتقد و علاقهمند به آل على بود.
مأمون و تشیع
مأمون عالمترین خلفا و بلکه شاید عالمترین سلاطین جهان است. در میان سلاطین جهان شاید عالمتر، دانشمندتر و دانش دوستتر (۳) از مأمون نتوان پیدا کرد. و در اینکه در مأمون تمایل روحى و فکرى هم به تشیع بوده باز بحثى نیست، چون مأمون نه تنها در جلساتى که حضرت رضا شرکت مىکردند و شیعیان حضور داشتند دم از تشیع مىزده است، [در جلساتى که اهل تسنن حضور داشتهاند نیز چنین بوده است. ]«ابن عبد البر»که یکى از علماى معروف اهل تسنن است این داستانى را که در کتب شیعه هست، در آن کتاب معروفش نقل کرده است که روزى مأمون چهل نفر از اکابر علماى اهل تسنن در بغداد را احضار مىکند که صبح زود بیایید نزد من. صبح زود مىآید از آنها پذیرایى مىکند، و مىگوید من مىخواهم با شما در مسأله خلافت بحث کنم. مقدارى از این مباحثه را آقاى[محمد تقى]شریعتى در کتاب خلافت و ولایت نقل کردهاند. قطعا کمتر عالمى از علماى دین را من دیدهام که به خوبى مأمون در مسأله خلافت استدلال کرده باشد، با تمام اینها در مسأله خلافت امیر المؤمنین مباحثه کرد و همه را مغلوب نمود.
در روایات شیعه هم آمده است، و مرحوم آقا شیخ عباس قمى نیز در کتاب منتهى الآمال نقل مىکند که شخصى از مأمون پرسید که تو تشیع را از چه کسى آموختى؟گفت:از پدرم هارون. مىخواست بگوید پدرم هارون هم تمایل شیعى داشت. بعد داستان مفصلى را نقل مىکند، مىگوید پدرم تمایل شیعى داشت، به موسى بن جعفر چنین ارادت داشت، چنین علاقهمند بود، چنین و چنان بود، ولى در عین حال با موسى بن جعفر به بدترین شکل عمل مىکرد. من یک وقت به پدرم گفتم تو که چنین اعتقادى درباره این آدم دارى پس چرا با او این جور رفتار مىکنى؟گفت:الملک عقیم (مثلى است در عرب)یعنى ملک فرزند نمىشناسد تا چه رسد به چیز دیگر. گفت: پسرک من!اگر تو که فرزند من هستى با من بر سر خلافت به منازعه برخیزى، آن چیزى را که چشمانت در او هست از روى تنت برمىدارم، یعنى سرت را از تنت جدا مىکنم.
پس در اینکه در مأمون تمایل شیعى بوده شکى نیست، منتها به او مىگویند«شیعه امام کش». مگر مردم کوفه تمایل شیعى نداشتند و امام حسین را کشتند؟ و در این که مأمون مرد عالم و علم دوستى بوده نیز شکى نیست و این سبب شده که بسیارى از فرنگیها معتقد بشوند که مأمون روى عقیده و خلوص نیت، ولایتعهد را به حضرت رضا تسلیم کرد و حوادث روزگار مانع شد، زیرا حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفت و موضوع منتفى شد. ولى این مطلب البته از نظر علماى شیعه درست نیست، قرائن هم بر خلاف آن است. اگر مطلب تا این مقدار صمیمى و جدى مىبود عکس العمل حضرت رضا در مسأله قبول ولایتعهد به این شکل نبود که بود. ما مىبینیم حضرت رضا قضیه را به شکلى که جدى باشد تلقى نکردهاند.
نظر شیخ مفید و شیخ صدوق
فرض دیگرـ که این فرض خیلى بعید نیست چون امثال شیخ مفید و شیخ صدوق آن را قبول کردهاند ـ این است که مأمون در ابتداى امر صمیمیت داشت ولى بعد پشیمان شد. در تاریخ هستـ همین ابو الفرج هم نقل مىکند، و شیخ صدوق مفصلترش را نقل مىکند، شیخ مفید هم نقل مىکند ـ که مأمون وقتى که خودش این پیشنهاد را کرد گفت: زمانى برادرم امین مرا احضار کرد(امین خلیفه بود و مأمون با اینکه قسمتى از ملک به او واگذار شده بود ولیعهد هم بود) من نرفتم و بعد لشکرى فرستاد که مرا دست بسته ببرند. از طرف دیگر در نواحى خراسان قیامهایى شده بود و من لشکر فرستادم، در آنجا شکست خوردند، در کجا چنین شد و شکست خوردیم ، و بعد دیدم روحیه سران سپاه من هم بسیار ضعیف است، براى من دیگر تقریبا جریان قطعى بود که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت، کت بسته تحویل او خواهند داد و سر نوشت بسیار شومى خواهم داشت. روزى بین خود و خداى خود توبه کردمـبه آن کسى که با او صحبت مىکند اتاقى را نشان مىدهد و مىگویدـدر همین اتاق دستور دادم که آب آوردند، اولا بدن خودم را شستشو دادم، تطهیر کردم (نمىدانم کنایه از غسل کردن است یا همان شستشوى ظاهرى)، سپس دستور دادم لباسهاى پاکیزه سفید آوردند و در همین جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار رکعت نماز بجا آوردم و بین خود و خداى خود عهد کردم (نذر کردم) که اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى کند و بر برادرم پیروز گرداند، خلافت را به کسانى بدهم که حق آنهاست ، و این کار را با کمال خلوص قلب کردم. از آن به بعد احساس کردم که گشایشى در کار من حاصل شد. بعد از آن در هیچ جبههاى شکست نخوردم. در جبهه سیستان افرادى را فرستاده بودم ، خبر پیروزى آنها آمد. بعد طاهر بن الحسین را فرستادم براى برادرم ، او هم پیروز شد، مرتب پیروزى و پیروزى ، و من چون از خدا این استجابت دعا را دیدم مىخواهم به نذرى که کردم و به عهدى که کردم وفا کنم.
شیخ صدوق و دیگران قبول کردهاند، مىگویند قضیه همین است ، انگیزه مأمون فقط همین عهد و نذرى بود که در ابتدا با خدا کرده بود. این یک احتمال.
احتمال دوم
احتمال دیگر این است که اساسا مأمون در این قضیه اختیارى نداشته، ابتکار از مأمون نبوده، ابتکار از فضل بن سهل ذو الریاستین وزیر مأمون بوده است (۴) که آمد به مأمون گفت:پدران تو با آل على بد رفتار کردند، چنین کردند چنان کردند، حالا سزاوار است که تو افضل آل على را که امروز على بن موسى الرضا است بیاورى و ولایتعهد را به او وا گذار کنى، و مأمون قلبا حاضر نبود امام چون فضل این را خواسته بود چارهاى ندید.
باز بنا بر این فرض که ابتکار از فضل بود، فضل چرا این کار را کرد؟آیا فضل شیعى بود؟روى اعتقاد به حضرت رضا این کار را کرد؟یا نه، او روى عقاید مجوسى خود باقى بود، خواست عجالتا خلافت را از خاندان عباس بیرون بکشد، و اصلا مىخواست با اساس خلافت بازى کند، و بنا بر این با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود، و لهذا اگر نقشههاى فضل عملى مىشد خطرش بیشتر از خلافت خود مأمون بود چون مأمون بالاخره هر چه بود یک خلیفه مسلمان بود ولى اینها شاید مىخواستند اساسا ایران را از دنیاى اسلام مجزا کنند و ببرند به سوى مجوسیت.
اینها همه سؤال است که عرض مىکنم، نمىخواهم بگویم که تاریخ یک جواب قطعى به اینها مىدهد.
نظر جرجى زیدان
جرجى زیدان یکى از کسانى است که معتقد است ابتکار از فضل بن سهل بود، ولى همچنین معتقد است که فضل بن سهل شیعى بود و روى اعتقاد به حضرت رضا چنین کارى را کرد. ولى این حرف هم حرف صحیح و درستى نیست[زیرا]با تواریخ تطبیق نمىکند. اگر فضل بن سهل آنچنان صمیمى مىبود و واقعا مىخواست تشیع را بر تسنن پیروزى بدهد عکس العمل حضرت رضا در مقابل ولایتعهد این جور نبود که بود، و بلکه در روایات شیعه و در تواریخ شیعه زیاد آمده است که حضرت رضا با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلکه بیشتر از آن که با مأمون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را یک خطر به شمار مىآورد و گاهى به مأمون هم مىگفت که از این بترس، این و برادرش بسیار خطرناکند. و نیز دارد که فضل بن سهل نیز علیه حضرت رضا خیلى سعایت مىکرد.
پس تا اینجا ما دو احتمال ذکر کردیم:یکى اینکه ابتکار از مأمون بود و مأمون صمیمیت داشت به خاطر آن نذر و عهدى که کرده بود، حال یا بعدها منحرف شد، که شیخ صدوق و دیگران این نظر را قبول کردهاند، و یا به صمیمیت خودش تا آخر باقى ماند، که بعضى از مستشرقین این طور عقیده دارند.
دوم اینکه اصلا ابتکار از مأمون نبود، ابتکار از فضل بن سهل بود، که برخى گفتهاند فضل، شیعى و صمیمى بود، و بعضى مىگویند نه، فضل سوء نیت خطرناکى داشت.
احتمال سوم:
الف. جلب نظر ایرانیان
احتمال دیگر این است که ابتکار از خود مأمون بود و مأمون از اول صمیمیت نداشت و به خاطر یک سیاست ملکدارى این موضوع را در نظر گرفت. آن سیاست چیست؟بعضى گفتهاند جلب نظر ایرانیها، چون ایرانیها عموما تمایلى به تشیع و خاندان على علیه السلام داشتند و از اول هم که علیه عباسیها قیام کردند تحت عنوان«الرضا(یا الرضى)من آل محمد»قیام کردند و لهذا به حسب تاریخـنه به حسب حدیثـلقب«رضا»را مأمون به حضرت رضا داد، یعنى روزى که حضرت را به ولایتعهد نصب کرد گفت که بعد از این ایشان را به لقب«الرضا»بخوانید، مىخواست آن خاطره ایرانیها را از حدود نود سال پیش که تحت عنوان«الرضا من آل محمد»یا«الرضى من آل محمد»قیام کردند زنده کند که ببینید!من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احیاء مىکنم، آن کسى که شما مىخواستید من او را آوردم، [و با خود]گفت فعلا ما آنها را راضى مىکنیم، بعدها فکر حضرت رضا را مىکنیم. و این مسأله هم هست که مأمون یک جوان بیست و هشت ساله و کمتر از سى ساله است، و حضرت رضا سنشان در حدود پنجاه سال است(و به قول شیخ صدوق و دیگران حدود چهل و هفت سال، که شاید همین حرف درست باشد. )مأمون پیش خود مىگوید:به حسب ظاهر، ولایتعهدى این آدم براى من خطرى ندارد، حد اقل بیست سال از من بزرگتر است، گیرم که این چند سال هم بماند، او قبل از من خواهد مرد.
پس یک نظر هم این است که گفتهاند[طرح مسأله ولایتعهدى حضرت رضا]سیاست مأمون بود، ابتکار از خود مأمون بود و او نظر سیاسى داشت و آن آرام کردن ایرانیها و جلب نظر آنها بود.
ب. فرو نشاندن قیامهاى علویان
بعضى[براى این سیاست مأمون]علت دیگرى گفتهاند و آن فرو نشاندن قیامهاى علویین است. علویون خودشان یک موضوعى شده بودند، هر چند سال یک بارـو گاهى هر سالـاز یک گوشه مملکت یک قیامى مىشد که در رأس آن یکى از علویون بود. مأمون براى اینکه علویین را راضى کند و آرام نگاه دارد و یا لا اقل در مقابل مردم خلع سلاح کرده باشد[دست به این کار زد]. وقتى که رأس علویون را بیاورد در دستگاه خودش، قهرا آنها مىگویند پس ما هم سهمى در این خلافت داریم، حالا که سهمى داریم برویم آنجا، کما اینکه مأمون خیلى از اینها را بخشید با اینکه از نظر او جرمهاى بزرگى مرتکب شده بودند، از جمله«زید النار»برادر حضرت رضا را عفو کرد. با خود گفت بالاخره راضىشان کنم و جلوى قیامهاى اینها را بگیرم. در واقع خواست یک سهم به علویین در خلافت بدهد که آنها آرام شوند، و بعد هم مردم دیگر را از دور آنها متفرق کند، یعنى علویین را به این وسیله خلع سلاح نماید که دیگر هر جا بخواهند بروند دعوت کنند که ما مىخواهیم علیه خلیفه قیام کنیم، مردم بگویند شما که الآن خودتان هم در خلافت سهیم هستید، حضرت رضا که الآن ولیعهد است، پس شما علیه حضرت رضا مىخواهید قیام کنید؟!
ج. خلع سلاح کردن حضرت رضا
احتمال دیگر در باب سیاست مأمون که ابتکار از خودش بوده و سیاستى در کار بوده، مسأله خلع سلاح کردن خود حضرت رضاست و این در روایات ما هست که حضرت رضا روزى به خود مأمون فرمود هدف تو این است. مىدانید وقتى افرادى که نقش منفى و نقش انتقاد را دارند، به یک دستگاه انتقاد مىکنند، یک راه براى اینکه آنها را خلع سلاح کنند این است که به خودشان پست بدهند، بعد اوضاع و احوال هر چه که باشد، وقتى که مردم ناراضى باشند آنها دیگر نمىتوانند از نارضایى مردم استفاده کنند و بر عکس، مردم ناراضى علیه خود آنها تحریک مىشوند، مردمى که همیشه مىگویند خلافت حق آل على است، اگر آنها خلیفه شوند دنیا گلستان خواهد شد، عدالت اینچنین بر پا خواهد شد و از این حرفها. مأمون خواست حضرت رضا را بیاورد در منصب ولایتعهد تا بعد مردم بگویند:نه، اوضاع فرقى نکرد، چیزى نشد، و یا [آل على علیه السلام را]متهم کند که اینها تا دست خودشان کوتاه است این حرفها را مىزنند ولى وقتى که دست خودشان هم رسید دیگر ساکت مىشوند و حرفى نمىزنند.
بسیار مشکل است که انسان از دیدگاه تاریخ بتواند از نظر مأمون به یک نتیجه قاطع برسد. آیا ابتکار مأمون بود؟ ابتکار فضل بود؟ اگر ابتکار فضل بود روى چه جهت؟ و اگر ابتکار مأمون بود آیا حسن نیت داشت یا حسن نیت نداشت؟ اگر حسن نیت داشت در آخر برگشت یا برنگشت؟و اگر حسن نیت نداشت سیاستش چه بود؟ اینها از نظر تاریخ، امور شبههناکى است. البته اغلب اینها دلایلى دارد ولى یک دلایلى که بگوییم صد در صد قاطع است نیست و شاید همان حرفى که شیخ صدوق و دیگران معتقدند[درست باشد] گو اینکه شاید با مذاق امروز شیعه خیلى سازگار نباشد که بگوییم مأمون از اول صمیمیت داشت ولى بعدها پشیمان شد، مثل همه اشخاص که وقتى[دچار سختى مىشوند تصمیمى مبنى بر باز گشت به حق مىگیرند اما وقتى رهایى مىیابند تصمیم خود را فراموش مىکنند:] فاذا رکبوا فى الفلک دعوا الله مخلصین له الدین فلما نجیهم الى البر اذا هم یشرکون (۵). قرآن نقل مىکند که افرادى وقتى در چهار موجه دریا گرفتار مىشوند خیلى خالص و مخلص مىشوند، ولى هنگامى که بیرون آمدند تدریجا فراموش مىکنند. مأمون هم در آن چهار موجه گرفتار شده بود، این نذر را کرد، اول هم تصمیم گرفت به نذرش عمل کند ولى کم کم یادش رفت و درست از آن طرف برگشت.
بهتر این است که ما مسأله را از وجهه حضرت رضا بررسى کنیم. اگر از این وجهه بررسى کنیم، مخصوصا اگر مسلمات تاریخ را در نظر بگیریم، به نظر من بسیارى از مسائل مربوط به مأمون هم حل مىشود.
مسلمات تاریخ:
۱. احضار امام از مدینه به مرو
یکى از مسلمات تاریخ این است که آوردن حضرت رضا از مدینه به مرو، با مشورت امام و با جلب نظر قبلى امام نبوده است. یک نفر ننوشته که قبلا در مدینه مکاتبه یا مذاکرهاى با امام شده بود که شما را براى چه موضوعى مىخواهیم و بعد هم امام به خاطر همان دعوتى که از او شده بود و براى همین موضوع معین حرکت کرد و آمد. مأمون امام را احضار کرد بدون اینکه اصلا موضوع روشن باشد. در مرو براى اولین بار موضوع را با امام در میان گذاشت. نه تنها امام را، عده زیادى از آل ابى طالب را دستور داد از مدینه، تحت نظر و بدون اختیار خودشان حرکت دادند[و به مرو]آوردند. حتى مسیرى که براى حضرت رضا انتخاب کرد یک مسیر مشخصى بود که حضرت از مراکز شیعه نشین عبور نکند، زیرا از خودشان مىترسیدند. دستور داد که حضرت را از طریق کوفه نیاورند، از طریق بصره و خوزستان و فارس بیاورند به نیشابور. خط سیر را مشخص کرده بود. کسانى هم که مأمور این کار بودند از افرادى بودند که فوق العاده با حضرت رضا کینه و عداوت داشتند، و عجیب این است که آن سردارى که مأمور این کار شد به نام«جلودى»یا«جلودى» (ظاهرا عرب هم هست) آنچنان به مأمون وفادار بود و آنچنان با حضرت رضا مخالف بود که وقتى مأمون در مرو قضیه را طرح کرد او گفت من با این کار مخالفم. هر چه مأمون گفت:خفه شو، گفت :من مخالفم. او و دو نفر دیگر به خاطر این قضیه به زندان افتادند و بعد هم به خاطر همین قضیه کشته شدند، [به این ترتیب که]روزى مأمون اینها را احضار کرد، حضرت رضا و عدهاى از جمله فضل بن سهل ذو الریاستین هم بودند، مجددا نظرشان را خواست، تمام اینها در کمال صراحت گفتند ما صد در صد مخالفیم، و جواب تندى دادند. اولى را گردن زد. دومى را خواست. او مقاومت کرد. وى را نیز گردن زد. به همین«جلودى»رسید (۶). حضرت رضا کنار مأمون نشسته بودند. آهسته به او گفتند:از این صرف نظر کن. جلودى گفت:یا امیر المؤمنین!من یک خواهش از تو دارم، تو را به خدا حرف این مرد را درباره من نپذیر. مأمون گفت:قسمت عملى است که هرگز حرف او را در بارهات نمىپذیرم. (او نمىدانست که حضرت شفاعتش را مىکند. )همان جا گردنش را زد. به هر حال حضرت رضا را با این حال آوردند و وارد مرو کردند. تمام آل ابى طالب را در یک محل جاى دادند و حضرت رضا را در یک جاى اختصاصى، ولى تحت نظر و تحت الحفظ، و در آنجا مأمون این موضوع را با حضرت در میان گذاشت. این یک مسأله که از مسلمات تاریخ است.
۲. امتناع حضرت رضا
گذشته از این مسأله که این موضوع در مدینه با حضرت در میان گذاشته نشد، در مرو که در میان گذاشته شد حضرت شدیدا ابا کرد. همین ابو الفرج در مقاتل الطالبیین نوشته است که مأمون، فضل بن سهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا و [ایندو موضوع را مطرح کردند. ] حضرت امتناع کرد و قبول نمىکرد. آخرش گفتند: چه مىگویى؟!این قضیه اختیارى نیست، ما مأموریت داریم که اگر امتناع کنى همین جا گردنت را بزنیم. (علماى شیعه مکرر این را نقل کردهاند. )بعد مىگوید:باز هم حضرت قبول نکرد. اینها رفتند نزد مأمون. بار دیگر خود مأمون با حضرت مذاکره کرد و باز تهدید به قتل کرد. یکدفعه هم گفت:چرا قبول نمىکنى (۷) ؟!مگر جدت على بن ابى طالب در شورا شرکت نکرد؟!مىخواست بگوید که این با سنت شما خاندان هم منافات ندارد، یعنى وقتى على علیه السلام آمد در شورا شرکت کرد و[در امر انتخاب خلیفه]دخالت نمود معنایش این بود که عجالتا از حقى که از جانب خدا براى خودش قائل بود صرف نظر کرد و تسلیم اوضاع شد تا ببیند شرایط و اوضاع از نظر مردمى چطور است، کار به او واگذار مىشود یا نه. پس اگر شورا خلافت را به پدرت على مىداد قبول مىکرد، تو هم باید قبول کنى. حضرت آخرش تحت عنوان تهدید به قتل که اگر قبول نکند کشته مىشود قبول کرد. البته این سؤال براى شما باقى است که آیا ارزش داشت که امام بر سر یک امتناع از قبول کردن ولایتعهد کشته شود یا نه؟آیا این نظیر بیعتى است که یزید از امام حسین مىخواست یا نظیر آن نیست؟که این را بعد باید بحث کنیم.
۳. شرط حضرت رضا
یکى دیگر از مسلمات تاریخ این است که حضرت رضا شرط کرد و این شرط را هم قبولاند که من به این شکل قبول مىکنم که در هیچ کارى مداخله نکنم و مسؤولیت هیچ کارى را نپذیرم. در واقع مىخواست مسئوولیت کارهاى مأمون را نپذیرد و به قول امروزیها ژست مخالفت را و اینکه ما و اینها به هم نمىچسبیم و نمىتوانیم همکارى کنیم حفظ کند و حفظ هم کرد. (البته مأمون این شرط را قبول کرد. )لهذا حضرت حتى در نماز عید شرکت نمىکرد تا آن جریان معروف رخ داد که مأمون یک نماز عیدى از حضرت تقاضا کرد، امام فرمود:این بر خلاف عهد و پیمان من است، او گفت:اینکه شما هیچ کارى را قبول نمىکنید مردم پشت سر ما یک حرفهایى مىزنند، باید شما قبول کنید، و حضرت فرمود:بسیار خوب، این نماز را قبول مىکنم، که به شکلى هم قبول کرد که خود مأمون و فضل پشیمان شدند و گفتند اگر این برسد به آنجا انقلاب مىشود، آمدند جلوى حضرت را گرفتند و ایشان را از بین راه برگرداندند و نگذاشتند که از شهر خارج شوند.
۴. طرز رفتار امام پس از مسأله ولایتعهدى
مسأله دیگر که این هم باز از مسلمات تاریخ است، هم سنىها نقل کردهاند و هم شیعهها، هم ابو الفرج نقل مىکند و هم در کتابهاى ما نقل شده است، طرز رفتار حضرت است بعد از مسأله ولایتعهدى. مخصوصا خطابهاى که حضرت در مجلس مأمون در همان جلسه ولایتعهدى مىخواند عجیب جالب است. به نظر من حضرت با همین خطبه یک سطر و نیمى ـ که همه آن را نقل کردهاند ـ وضع خودش را روشن کرد. خطبهاى مىخواند. در آن خطبه نه اسمى از مأمون مىبرد و نه کوچکترین تشکرى از او مىکند. قاعدهاش این است که اسمى از او ببرد و لا اقل یک تشکرى بکند.
ابو الفرج مىگوید بالاخره روزى را معین کردند و گفتند در آن روز مردم باید بیایند با حضرت رضا بیعت کنند. مردم هم آمدند. مأمون براى حضرت رضا در کنار خودش محلى و مجلسى قرار داد و اول کسى را که دستور داد بیاید با حضرت رضا بیعت کند پسر خودش عباس بن مأمون بود. دومین کسى که آمد یکى از سادات علوى بود. بعد به همین ترتیب گفت یک عباسى و یک علوى بیایند بیعت کنند و به هر کدام از اینها هم جایزه فراوانى مىداد و مىرفتند. وقتى آمدند براى بیعت، حضرت دستش را به شکل خاصى رو به جمعیت گرفت. مأمون گفت:دستت را دراز کن تا بیعت کنند. فرمود:نه، جدم پیغمبر هم این جور بیعت مىکرد، دستش را این جور مىگرفت و مردم دستشان را مىگذاشتند به دستش. بعد خطبا و شعرا ، سخنرانان و شاعران اینها که تابع اوضاع و احوال هستند آمدند و شروع کردند به خطابه خواندن، شعر گفتن، در مدح حضرت رضا سخن گفتن، در مدح مأمون سخن گفتن، و از این دو نفر تمجید کردن. بعد مأمون به حضرت رضا گفت:«قم فاخطب الناس و تکلم فیهم» برخیز خودت براى مردم سخنرانى کن. قطعا مأمون انتظار داشت که حضرت در آنجا یک تأییدى از او و خلافتش بکنند. نوشته است:« فقال بعد حمد الله و الثناء علیه»اول حمد و ثناى الهى را گفت. . (۸)
و در آنجا براى اولین بار این موضوع عرضه مىشود و مأمون پیشنهاد مىکند که[حضرت رضا ولایتعهد را بپذیرد. ]صحبت اول مأمون این است که من مىخواهم خلافت را واگذار کنم. (البته این خیلى قطعى نیست. ) به هر حال یا ابتدا خلافت را پیشنهاد کرد و بعد گفت اگر خلافت را نمىپذیرى ولایتعهد را بپذیر، و یا از اول ولایتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا شدید امتناع کرد.
حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟چرا امام امتناع کرد؟البته اینها را ما به صورت یک امر صد در صد قطعى نمىتوانیم بگوییم ولى در روایاتى که از خود ما نقل کردهاند ـ از جمله در روایت عیون اخبارالرضا ـ ذکر شده است که وقتى مأمون گفت من این جور فکر کردم که خودم را از خلافت عزل کنم و تو را به جاى خودم نصب کنم و با تو بیعت نمایم، امام فرمود:یا تو در خلافت ذى حقى و یا ذى حق نیستى. اگر این خلافت واقعا از آن توست و تو ذى حقى و این خلافت یک خلافت الهى است، حق ندارى چنین جامهاى را که خدا براى تن تو تعیین کرده است به غیر خودت بدهى، و اما اگر از آن تو نیست باز هم حق ندارى بدهى. چیزى را که از آن تو نیست تو چرا به کسى بدهى؟!معنایش این است که اگر خلافت از آن تو نیست تو باید مثل معاویه پسر یزید اعلام کنى که من ذى حق نیستم، و قهرا پدران خودت را تخطئه کنى همان طور که او تخطئه کرد و گفت:پدران من به نا حق این جامه را به تن کردند و من هم در این چند وقت به ناحق این جامه را به تن کردم. بنا بر این من مىروم، نه اینکه بگویى من خلافت را تفویض و واگذار مىکنم. وقتى که مأمون این جمله را شنید فورا به اصطلاح وجهه سخن را تغییر داد و گفت:شما مجبور هستید.
سپس مأمون تهدید کرد و در تهدید خود استدلال را با تهدید مخلوط نمود (۹). جملهاى گفت که در آن، هم استدلال بود و هم تهدید، و آن این بود که گفت:«جدت على بن ابى طالب در شورا شرکت کرد(در شوراى شش نفرى)و عمر که خلیفه وقت بود تهدید کرد، گفت:در ظرف سه روز باید اهل شورا تصمیم بگیرند و اگر تصمیمنگرفتند یا بعضى از آنها از تصمیم اکثریت تمرد کردند ابو طلحه انصارى مأمور است که گردنشان را بزند. » خواست بگوید الآن تو در آن وضع هستى که جدت على در آن وضع بود، من هم در آن وضعى هستم که عمر بود. تو از جدت پیروى کن و در این کار شرکت نما. در این جمله تلویحا این معنا بود که جدت على با اینکه خلافت را از خودش مىدانست چرا در کار شورا شرکت کرد؟ اینکه در کار شورا شرکت کرد یعنى آمد آنجا تبادل نظر کند که آیا خلافت را به این بدهیم یا به آن؟و این خودش یک نوع تنزلى بود از جد شما على بن ابى طالب که نیامد سر سختى کند و بگوید شورا یعنى چه؟! خلافت مال من است، اگر همهتان کنار مىروید بروید تا من خودم خلیفه باشم، اگر نه، من در شورا شرکت نمىکنم. اینکه در شورا شرکت کرد معنایش این است که از حق مسلم و قطعى خود صرف نظر کرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد. تو الآن وضعت در اینجا نظیر وضع على بن ابى طالب است. این ، جنبه استدلال قضیه بود. اما جنبه تهدیدش: عمر خلیفهاى بود که کارهایش براى عصر و زمان تقریبا سند شمرده مىشد. مأمون خواست بگوید که اگر من تصمیم شدیدى بگیرم جامعه از من مىپذیرد ، مىگویند او همان تصمیمى را گرفت که خلیفه دوم گرفت، او گفت مصلحت مسلمین شوراست و اگر کسى از آن تخلف کند گردنش را بزنید، من هم به حکم اینکه خلیفه هستم چنین فرمانى را مىدهم، مىگویم مصلحت مسلمین این است که على بن موسى ولایتعهد را بپذیرد، اگر تخلف کند، به حکم اینکه خلیفه هستم گردنش را مىزنم. استدلال را با تهدید مخلوط کرد.
پس یکى دیگر از مسلمات تاریخ این مسأله است که حضرت رضا [از قبول ولایتعهد مأمون] امتناع کرده است ولى بعد با تهدید به قتل پذیرفته است.
مسأله سوم که این هم جزء قطعیات و مسلمات است این است که امام از اول با مأمون شرط کرد که من در کارها مداخله نکنم، یعنى عملا جزء دستگاه نباشم ، حالا اسم مىخواهد ولایتعهد باشد ، باشد ، سکه به نام من مىخواهند بزنند، بزنند، خطبه به نام مىخواهند بخوانند ، بخوانند ، ولى در کارها عملا مرا شریک نکن، کارى را عملا به عهده من نگذار، نه در کار قضا و داد گسترى دخالتى داشته باشم ، نه در عزل و نصبها و نه در هیچ کار دیگرى (۱۰). در همان مراسم تشریفاتى نیز امام طورى رفتار کرد که آن ناچسبى خودش به دستگاه مأمونى را ثابت کرد. آن جملهاى که در اولین خطابه ولایتعهدش خواند به نظر من خیلى عجیب و با ارزش است. آن مجلس عظیم را مأمون تشکیل مىدهد و تمام سران مملکتى از وزرا و سران سپاه و شخصیتها را دعوت مىکند و همه با لباسهاى سبزـ که شعارى بود که آن وقت مقرر کردند ـ شرکت مىکنند (۱۱). اول کسى را که دستور داد بیاید با حضرت رضا به عنوان ولایتعهد بیعت کند پسرش عباس بن مأمون بود که ظاهرا قبلا ولیعهد یا نامزد ولایتعهد بود، و بعد دیگران یک یک آمدند و بیعت کردند. سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهاى بسیار عالى خواندند و خطابههاى بسیار غرا انشاء کردند. بعد قرار شد خود حضرت خطابهاى بخواند. حضرت برخاست و در یک سطر و نیم فقط، صحبت کرد که جملاتش در واقع ایراد به تمام کارهاى آنها بود. مضمونش این است:«ما (یعنى ما اهل بیت، ما ائمه)حقى داریم بر شما مردم به اینکه ولى امر شما باشیم: معنایش این است که این حق اصلا مال ما هست و چیزى نیست که مأمون بخواهد به ما واگذار کند. و شما در عهده ما حقى دارید. حق شما این است که ما شما را اداره کنیم. و هر گاه شما حق ما را به ما دادید ـ یعنى هر وقت شما ما را به عنوان خلیفه پذیرفتید ـ بر ما لازم مىشود که آن وظیفه خودمان را درباره شما انجام دهیم، و السلام» (۱۲). دو کلمه:«ما حقى داریم و آن خلافت است، شما حقى دارید به عنوان مردمى که خلیفه باید آنها را اداره کند، شما مردم باید حق ما را به ما بدهید، و اگر شما حق ما را به ما بدهید ما هم در مقابل شما وظیفهاى داریم که باید انجام دهیم، و وظیفه خودمان را انجام مىدهیم. » نه تشکرى از مأمون و نه حرف دیگرى، و بلکه مضمون بر خلاف روح جلسه ولایتعهدى است. بعد هم این جریان همین طور ادامه پیدا مىکند، حضرت رضا یک ولیعهد به اصطلاح تشریفاتى است که حاضر نیست در کارها مداخله کند و در یک مواردى هم که اجبارا مداخله مىکند به شکلى مداخله مىکند که منظور مأمون تأمین نمىشود ، مثل همان قضیه نماز عید خواندن که مأمون مىفرستد نزد حضرت و حضرت مىگوید:ما با تو قرار داریم که من در هیچ کار مداخله نکنم. مىگوید آخر اینکه تو در هیچ کار مداخله نمىکنى مردم مرا متهم مىکنند، حال این یک کار مانعى ندارد، حضرت مىفرماید:اگر بخواهم این کار را بکنم باید به رسم جدم عمل کنم نه به آن رسمى که امروز معمول است. مأمون مىگوید بسیار خوب. امام از خانه خارج مىشود. چنان غوغایى در شهر بپا مىشود که در وسط راه مىآیند حضرت را بر مىگردانند.
بنابر این تا این مقدار مسأله مسلم است که حضرت رضا را بالاجبار [به مرو] آوردهاند و عنوان ولایتعهد را به او تحمیل کردهاند، تهدید به قتل کردهاند و حضرت بعد از تهدید به قتل قبول کرده به این شرط که در کارها عملا مداخله نکند، و بعد هم عملا مداخله نکرده و طورى خودش را کنار کشیده که ثابت کرده است که خلاصه ما به اینها نمىچسبیم و اینها هم به ما نمىچسبند.
مسائل مشکوک
اما مسائلى که عرض کردیم مشکوک است. در اینجا قضایاى مشکوک زیاد است. اینجاست که علما و اهل تاریخ، اجتهادشان اختلاف پیدا کرده. اصلا این مسأله ولایتعهد چه بود؟ چطور شد که مأمون حاضر شد حضرت رضا را از مدینه بخواهد براى ولایتعهد، و خلافت را به او تفویض کند، از خاندان عباسى بیرون ببرد و تحویل خاندان علوى بدهد؟ آیا این ابتکار از خودش بود یا از فضل بن سهل ذو الریاستین سرخسى و او بر مأمون تحمیل کرده بود از باب اینکه وزیر بسیار مقتدرى بود و لشکریان مأمون که اکثریت قریب به اتفاقشان ایرانى بودند تحت نظر این وزیر بودند و او هر نظرى که داشت مىتوانست تحمیل کند. حال او چرا این کار را کرد؟ بعضى ـ که البته این احتمال خیلى ضعیف است گو اینکه افرادى مثل«جرجى زیدان» و حتى«ادوارد براون» قبول کردهاند ـ مىگویند:اصلا فضل بن سهل شیعه بوده[و در این موضوع]حسن نیت داشت و مىخواست واقعا خلافت را [به خاندان علوى]منتقل کند. اگر این فرض صحیح باشد باید حضرت رضا با فضل بن سهل همکارى کند ، به جهت اینکه وسیله کاملا آماده شده است که خلافت به علویین منتقل شود، و حتى نباید بگوید من قبول نمىکنم تا تهدید به قتلش کنند و بعد هم که قبول کرد بگوید باید جنبه تشریفاتى داشته باشد، من در کارها مداخله نمىکنم، بلکه باید جدا قبول کند، در کارها هم مداخله نماید و مأمون را عملا از خلافت خلع ید کند. البته اینجا یک اشکال هست و آن این که اگر فرض هم کنیم که با همکارى حضرت رضا و فضل بن سهل مىشد مأمون را از خلافت خلع کرد، چنین نبود که دیگر اوضاع خلافت رو به راه باشد، چون خراسان جزئى از مملکت اسلامى بود، همین قدر که به مرز رى مىرسیدیم، از آنجا به آن طرف، یعنى قسمت عراق که قبلا دار الخلافه بود، و نیز حجاز و یمن و مصر و سوریه وضع دیگرى داشت، آنها که تابع تمایلات مردم ایران و مردم خراسان نبودند و بلکه تمایلاتى بر ضد اینها داشتند، یعنى اگر فرض هم مىکردیم که این قضیه به همین شکل بود و عملى مىشد، حضرت رضا در خراسان خلیفه بود، بغداد در مقابلش محکم مىایستاد، همچنانکه تا خبر ولایتعهد حضرت رضا به بغداد رسید و بنى العباس در بغداد فهمیدند که مأمون چنین کارى کرده است فورا نماینده مأمون را معزول کردند و با یکى از بنى العباس به نام ابراهیم بن شکلهـبا اینکه صلاحیتى هم نداشت بیعت کردند و اعلام طغیان نمودند، گفتند ما هرگز زیر بار علویین نمىرویم، اجداد ما صد سال است که زحمت کشیدهاند، جان کندهاند، حالا یکدفعه خلافت را تحویل علویین بدهیم؟! بغداد قیام مىکرد و به دنبال آن خیلى جاهاى دیگر نیز قیام مىکردند.
ولى این یک فرض است و تازه اصل فرض درست نیست، یعنى این حرف قابل قبول نیست که فضل بن سهل ذو الریاستین شیعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنین کارى کرد. اولا اینکه ابتکار از او باشد محل تردید است. ثانیا:به فرض اینکه ابتکار از او باشد، اینکه او احساسات شیعى داشته باشد سخت محل تردید است. آنچه احتمال بیشتر قضیه است این است که فضل بن سهل که تازه مسلمان شده بود مىخواست به این وسیله ایران را برگرداند به ایران قبل از اسلام (۱۳)، فکر کرد الآن ایرانیها قبول نمىکنند چون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همین قدر که اسم مبارزه با اسلام در میان بیاید با او مخالفت مىکنند. با خود اندیشید که کلک خلیفه عباسى را به دست مردى که خود او وجههاى دارد بکند، حضرت رضا را عجالتا بیاورد روى کار و بعد ایشان را از خارج دچار دشواریهاى مخالفت بنى العباس کند، و از داخل هم خودش زمینه را فراهم نماید براى برگرداندن ایران به دوره قبل از اسلام ودوره زردشتیگرى.
اگر این فرض درست باشد، در اینجا وظیفه حضرت رضا همکارى با مأمون است براى قلع و قمع کردن خطر بزرگتر، یعنى خطر فضل بن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر مأمون است براى اسلام، زیرا بالاخره مأمون هر چه هست یک خلیفه مسلمان است.
یک مطلب دیگر را هم باید عرض کنم و آن این است که ما نباید این جور فکر کنیم که همه خلفایى که با ائمه مخالف بودند یا آنها را شهید کردند در یک عرض هستند، بنا بر این چه فرقى میان یزید بن معاویه و مأمون است؟تفاوت از زمین تا آسمان است. مأمون در طبقه خودش یعنى در طبقه خلفا و سلاطین، هم از جنبه علمى و هم از جنبههاى دیگر یعنى حسن سیاست، عدالت نسبى و ظلم نسبى، و از نظر حسن اداره و مفید بودن به حال مردم، از بهترین خلفا و سلاطین است. مردى بود بسیار روشنفکر. این تمدن عظیم اسلامى که امروز مورد افتخار ماست به دست همین هارون و مأمون به وجود آمد، یعنى اینها یک سعه نظر و یک روشنفکرى فوق العاده داشتند که بسیارى از کارهایى که کردند امروز اسباب افتخار دنیاى اسلام است. مسأله«الملک عقیم»و اینکه مأمون به خاطر ملک و سلطنت بر ضد عقیده خودش قیام کرد و همان امامى را که به او اعتقاد داشت مسموم کرد یک مطلب است، و سایر قسمتها مطلب دیگر.
به هر حال اگر واقعا مطلب این باشد که مسأله ولایتعهد ابتکار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همین طور که قرائن نشان مىدهد[سوء نیت داشته است، در این صورت امام مىبایست طرف مأمون را بگیرد.]روایات ما این مطلب را تأیید مىکند که حضرت رضا از فضل بن سهل بیشتر تنفر داشت تا مأمون، و در مواردى که میان فضل بن سهل و مأمون اختلاف پیش مىآمد، حضرت طرف مأمون را مىگرفت. در روایات ما هست که فضل بن سهل و یک نفر دیگر به نام هشام بن ابراهیم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند که خلافت حق شماست، اینها همهشان غاصبند، شما موافقت کنید، ما مأمون را به قتل مىرسانیم و بعد شما رسما خلیفه باشید. حضرت به شدت این دو نفر را طرد کرد. اینها بعد فهمیدند که اشتباه کردهاند، فورا رفتند نزد مأمون، گفتند:ما نزد على بن موسى بودیم، خواستیم او را امتحان کنیم، این مسأله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم که او نسبت به تو حسن نیت دارد یا نه. دیدیم نه، حسن نیت دارد. به او گفتیم بیا با ما همکارى کن تا مأمون را بکشیم، او ما را طرد کرد. و بعد حضرت رضا در ملاقاتى که با مأمون داشتندـو مأمون هم سابقه ذهنى داشتـقضیه را طرح کردند و فرمودند اینها آمدند و دروغ مىگویند، جدى مىگفتند، و بعد حضرت به مأمون فرمود که از اینها احتیاط کن.
مطابق این روایات، على بن موسى الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر مأمون بالاتر و شدیدتر مىدانسته است. بنا بر این فرض[که ابتکار ولایتعهد از فضل بن سهل بوده است] (۱۴) حضرت رضا این ولایتعهدى را که به دست این مرد ابتکار شده است خطرناک مىداند، مىگوید نیت سوئى در کار است، اینها آمدهاند مرا وسیله قرار دهند براى برگرداندن ایران از اسلام به مجوسىگرى.
پس ما روى فرض صحبت مىکنیم. اگر ابتکار از فضل باشد و او واقعا شیعه باشد(آن طور که برخى از مورخین اروپایى گفتهاند)حضرت رضا باید با فضل همکارى مىکرد علیه مأمون، و اگر این روح زردشتیگرى در کار بوده، بر عکس باید با مأمون همکارى مىکرد علیه اینها تا کلک اینها کنده شود. روایات ما این دوم را بیشتر تأیید مىکند، یعنى فرضا هم ابتکار از فضل نبوده، اینکه حضرت رضا با فضل میانه خوبى نداشت و حتى مأمون را از خطر فضل مىترساند، از نظر روایات ما امر مسلمى است.
فرضیه دیگر این است که اصلا ابتکار از فضل نبوده، ابتکار از خود مأمون بوده است. اگر ابتکار از خود مأمون بوده، مأمون چرا این کار را کرد؟آیا حسن نیت داشت یا سوء نیت؟اگر حسن نیت داشت آیا تا آخر بر حسن نیت خود باقى بود یا در اواسط تغییر نظر پیدا کرد؟اینکه بگوییم مأمون حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقى بود سخن غیر قابل قبولى است. هرگز چنین چیزى نبوده. حد اکثر این است که بگوییم در ابتدا حسن نیت داشت ولى در انتها تغییر عقیده داد. عرض کردیم که شیخ صدوق و ظاهرا شیخ مفید هم[بر این عقیده بودهاند]. شیخ صدوق در کتاب عیون اخبار الرضا عقیدهاش این است که مأمون در ابتدا حسن نیت داشت، واقعا نذرى کرده بود، در آن گرفتار شدیدى که با برادرش امین پیدا کرد نذر کرد که اگر خدا او را بر برادرش امین پیروز کند خلافت را به اهلش برگرداند، و اینکه حضرت رضا[از قبولولایتعهد]امتناع کرد از این جهت بود که مىدانست که او تحت تأثیر احساسات آنى قرار گرفته و بعد پشیمان مىشود، شدید هم پشیمان مىشود. البته بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند که مأمون از اول حسن نیت نداشت و یک نیرنگ سیاسى در کار بود. حال نیرنگ سیاسىاش چه بود؟آیا مىخواست نهضتهاى علویین را به این وسیله فرو بنشاند؟و آیا مىخواست به این وسیله حضرت رضا را بدنام کند؟چون اینها در کنار که بودند به صورت یک شخص منتقد بودند. خواست حضرت را داخل دستگاه کند و بعد ناراضى درست کند، همین طور که در سیاستها اغلب این کار را مىکنند، براى اینکه یک منتقد فعال وجیه الملهاى را خراب کنند مىآیند پستى به او مىدهند و بعد در کار او خرابکارى مىکنند، از یک طرف پست به او مىدهند و از طرف دیگر در کارهایش اخلال مىکنند تا همه کسانى که به او طمع بسته بودند از او برگردند. در روایات ما این مطلب هست که حضرت رضا در یکى از سخنانشان به مأمون فرمودند:«من مىدانم تو مىخواهى به این وسیله مرا خراب کنى»که مأمون عصبانى و ناراحت شد و گفت:این حرفها چیست که تو مىگویى؟!چرا این نسبتها را به ما مىدهى؟!
بررسى فرضیهها
در میان این فرضها، در یک فرض البته وظیفه حضرت رضا همکارى شدید بوده، و آن فرض همان است که فضل شیعه بوده و ابتکار در دست او بوده است. بنا بر این فرض، ایرادى بر حضرت رضا از این نظر نیست که چرا ولایتعهد را قبول کرد، اگر ایرادى باشد از این نظر است که چرا جدى قبول نکرد. ولى ما از همین جا باید بفهمیم که قضیه به این شکل نبوده است. حال ما از نظر یک شیعه نمىگوییم، از نظر یک آدم به اصطلاح بىطرف مىگوییم:حضرت رضا یا مرد دین بود یا مرد دنیا. اگر مرد دین بود باید وقتى که مىبیند چنین زمینهاى[براى انتقال خلافت از بنى العباس به خاندان علوى]فراهم شده[با فضل]همکارى کند، و اگر مرد دنیا بود باز باید با او همکارى مىکرد. پس اینکه حضرت همکارى نکرده و او را طرد نموده دلیل بر این است که این فرض غلط است.
اما اگر فرض این باشد که ابتکار از ذو الریاستین است و او قصدش قیام علیه اسلام بوده، کار حضرت رضا صد در صد صحیح است، یعنى حضرت در میان دو شر، آن شر کوچکتر را انتخاب کرده و در آن شر کوچکتر(همکارى با مأمون) هم به حداقل ممکن اکتفا نموده است.
اشکال، بیشتر در آنجایى است که بگوییم ابتکار از خود مأمون بوده است. اینجاست که شاید اشخاصى بگویند وظیفه حضرت رضا این بود که وقتى مأمون او را دعوت به همکارى مىکند و سوء نیت هم دارد، مقاومت کند، و اگر مىگوید تو را مىکشم، بگوید بکش. باید حضرت رضا مقاومت مىکرد و به کشته شدن از همان ابتدا راضى مىشد، و حاضر مىگردید که او را بکشند و به هیچ وجه همان ولایتعهد ظاهرى و تشریفاتى و نچسب را نمىپذیرفت.
اینجاست که باید قضاوت شود که آیا امام باید همین کار را مىکرد یا باید قبول مىکرد؟مسألهاى است از نظر شرعى: مىدانیم که خود را به کشتن دادن یعنى کارى کردن که منجر به قتل خود شود، گاهى جایز مىشود اما در شرایطى که اثر کشته شدن بیشتر باشد از زنده ماندن ، یعنى امر دایر باشد که یا شخص کشته شود و یا فلان مفسده بزرگ را متحمل گردد، مثل قضیه امام حسین. از امام حسین براى یزید بیعت مىخواستند و براى اولین بار بود که مسأله ولایتعهد را معاویه عملى مىکرد. حضرت امام حسین کشته شدن را بر این بیعت کردن ترجیح داد، و بعلاوه امام حسین در شرایطى قرار گرفته بود که دنیاى اسلام احتیاج به یک بیدارى و یک اعلام امر به معروف و نهى از منکر داشت و لو به قیمت خون خودش باشد، این کار را کرد و نتیجههایى هم گرفت. اما آیا شرایط امام رضا نیز همین طور بود؟یعنى واقعا براى حضرت رضا که بر سر دو راه قرار گرفته بود جایز بود[که خود را به کشتن دهد؟]
یک وقت کسى به جایى مىرسد که بدون اختیار خودش او را مىکشند، مثل قضیه مسمومیت که البته قضیه مسمومیت از نظر روایات شیعه یک امر قطعى است ولى از نظر تاریخ قطعى نیست. بسیارى از مورخینـحتى مورخین شیعه مثل مسعودى (۱۵) ـ معتقدند که حضرت رضا به اجل طبیعى از دنیا رفته و کشته نشده است. حال بنا بر عقیده معروفى که میان شیعه هست و آن این است که مأمون حضرت رضا را مسموم کرد، بسیار خوب، انسان یک وقت در شرایطى قرار مىگیرد که بدون اختیار خودش مسموم مىشود، ولى یک وقت در شرایطى قرار مىگیرد که میان یکى از دو امر مختار و مخیر است، خودش باید انتخاب کند، یا کشته شدن را و یا اختیار این کار را. نگویید عاقبت همه مىمیرند. اگر من یقین داشته باشم که امروز غروب مىمیرم ولى الآن مرا مخیر کنند میان انتخاب یکى از دو کار، یا کشته بشوم یا فلان کار را انتخاب کنم، آیا در اینجا من مىتوانم بگویم من که غروب مىمیرم، این چند ساعت دیگر ارزش ندارد؟نه، باز من باید حساب کنم که در همین مقدار که مىتوانم زنده بمانم آیا اختیار آن طرف این ارزش را دارد که من حیات خودم را به دست خودم از دست بدهم؟حضرت رضا مخیر مىشود میان یکى از دو کار:یا چنین ولایتعهدى راـکه من تعبیر مىکنم به«ولایتعهد نچسب»و از مسلمات تاریخ استـبپذیرد و یا کشته شدن که بعد هم تاریخ بیاید او را محکوم کند. به نظر من مسلم اولى را باید انتخاب کند. چرا آن را انتخاب نکند؟!صرف همکارى کردن با شخصى مثل مأمون که ما مىدانیم گناه نیست، نوع همکارى کردن مهم است.
همکارى با خلفا از نظر ائمه اطهار
مىدانیم که در همان زمان خلفاى عباسى، با آنهمه مخالفت شدیدى که ائمه ما با خلفا داشتند[و افراد را از همکارى با آنها منع مىکردند، در موارد خاصى همکارى با دستگاه آنها را به خاطر نیل به برخى اهداف اسلامى تجویز و بلکه تشویق مىنمودند. ]صفوان جمالـکه شیعه موسى بن جعفر استـشترهایش را براى سفر حج به هارون کرایه مىدهد. مىآید خدمت موسى بن جعفر. حضرت به او مىگوید:تو همه چیزت خوب است الا یک چیزت. مىگوید چى؟ مىفرماید: چرا شترهایت را به هارون کرایه دادى؟مىگوید من که کار بدى نکردم، براى سفر حج بود، براى کار بدى نبود. فرمود:براى سفر حج هم[نباید چنین مىکردى. ] بعد فرمود:لا بد پس کرایهاش باقى مانده است که بعد باید بگیرى. عرض کرد: بله، فرمود: و لا بد اگر به تو بگویند چنانچه هارون همین الآن از بین برود راضى هستى یا راضى نیستى، دلت مىخواهد که طلب تو را بدهد و بعد بمیرد. این مقدار راضى به بقاى او هستى. گفت:بله. فرمود:همین مقدار راضى بودن به بقاى ظالم گناه است. صفوان که یک شیعه خالص است ولى سوابق زیادى با هارون دارد فورا رفت تمام وسایل کار خود را یکجا فروخت. (او حمل و نقل دار بود). به هارون خبر دادند که صفوان هر چه شتر و وسایل حمل و نقل داشته همه را یکجا فروخته است. هارون احضارش کرد. گفت چرا این کار را کردى؟ گفت:دیگر پیر شدهام و از کار ماندهام، نمىتوانم بچههایم را خوب اداره کنم، فکر کردم که دیگر از این کار به کلى صرف نظر کنم. هارون گفت:راستش را بگو. گفت:همین است. هارون خیلى زیرک بود، گفت:آیا مىخواهى بگویم قضیه چیست؟من فکر مىکنم بعد از اینکه تو با من این قرار داد معامله را بستى موسى بن جعفر به تو اشارهاى کرده. گفت:نه، این حرفها نیست. گفت بیخود انکار نکن. اگر آن سوابق چندین سالهاى که من با تو دارم نبود همین جا دستور مىدادم گردنت را بزنند.
همین ائمه که همکارى[با خلفا]را تا این حد نهى مىکنند و ممنوع مىشمارند، در عین حال اگر کسى همکارىاش به نفع جامعه مسلمین باشد، آنجا که مىرود از مظالم و شرور بکاهد، یعنى در جهت هدف و مسلک خود فعالیت کندـنه آن کارى که صفوان جمال کرد که فقط تأیید و همکارى استـاین همکارى را جایز مىدانند. یک وقت یک کسى مىرود پستى را در دستگاه ظلم اشغال مىکند براى اینکه از این پست و مقام حسن استفاده کند. این همان چیزى است که فقه ما اجازه مىدهد، سیره ائمه اجازه مىدهد، قرآن هم اجازه مىدهد.
استدلال حضرت رضا
برخى به حضرت رضا اعتراض کردند که چرا همین مقدار اسم تو آمد جزء اینها؟فرمود:آیا پیغمبران شأنشان بالاتر است یا اوصیاء پیغمبران؟گفتند: پیغمبران. فرمود:یک پادشاه مشرک بدتر است یا یک پادشاه مسلمان فاسق؟گفتند:پادشاه مشرک. فرمود:آن کسى که همکارى را با تقاضا بکند بالاتر است یا کسى که به زور به او تحمیل کنند؟گفتند:آن کسى که با تقاضا بکند. فرمود :یوسف صدیق پیغمبر است، عزیز مصر کافر و مشرک بود، و یوسف خودش تقاضا کرد که: اجعلنى على خزائن الارض انى حفیظ علیم (۱۶)، چون مىخواست پستى را اشغال کند که از آن پست حسن استفاده کند. تازه عزیز مصر کافر بود، مأمون مسلمان فاسقى است، یوسف پیغمبر بود، من وصى پیغمبر هستم، او پیشنهاد کرد و مرا مجبور کردند. صرف این قضیه که نمىشود مورد ایراد واقع شود.
حال، حضرت موسى بن جعفرى که صفوان جمال را که صرفا همکارى مىکند ووجودش فقط به نفع آنهاست شدید منع مىکند و مىفرماید:چرا تو شترهایت را به هارون اجاره مىدهى، على بن یقطین را که محرمانه با او سر و سرى دارد و شیعه است و تشیع خودش را کتمان مىکند تشویق مىنماید که حتما در این دستگاه باش، ولى کتمان کن و کسى نفهمد که تو شیعه هستى، وضو را مطابق وضوى آنها بگیر، نماز را مطابق نماز آنها بخوان، تشیع خودت را به اشد مراتب مخفى کن، اما در دستگاه آنها باش که بتوانى کار بکنى.
این همان چیزى است که همه منطقها اجازه مىدهد. هر آدم با مسلکى به افراد خودش اجازه مىدهد که با حفظ مسلک خود و به شرط اینکه هدف، کار براى مسلک خود باشد نه براى طرف، [وارد دستگاه دشمن شوند]یعنى آن دستگاه را استخدام کنند براى هدف خودشان، نه دستگاه، آنها را استخدام کرده باشد براى هدف خود. شکلش فرق مىکند، یکى جزء دستگاه است، نیروى او صرف منافع دستگاه مىشود، و یکى جزء دستگاه است، نیروى دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ایدهاى که خودش دارد استخدام مىکند.
به نظر من اگر کسى بگوید این مقدار هم نباید باشد، این یک تعصب و یک جمود بى جهت است. همه ائمه این جور بودند که از یک طرف، شدید همکارى با دستگاه خلفاى بنى امیه و بنى العباس را نهى مىکردند و هر کسى که عذر مىآورد که آقا بالاخره ما نکنیم کس دیگر مىکند، مىگفتند همه نکنند، این که عذر نشد، وقتى هیچ کس نکند کار آنها فلج مىشود، و از طرف دیگر افرادى را که آنچنان مسلکى بودند که وقتى در دستگاه خلفاى اموى یا عباسى بودند در واقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام مىکردند تشویق مىکردند چه تشویقى!مثل همین«على بن یقطین»یا«اسماعیل بن بزیع»، و روایاتى که ما در مدح و ستایش چنین کسانى داریم حیرت آور است، یعنى اینها را در ردیف اولیاء الله درجه اول معرفى کردهاند. روایاتش را شیخ انصارى در مکاسب در مسأله«ولایت جائر»نقل کرده است.
ولایت جائر
مسألهاى داریم در فقه به نام«ولایت جائر» یعنى قبول پست از ناحیه ظالم. قبول پست از ناحیه ظالم فى حد ذاته حرام است ولى فقها گفتهاند همین که فى حد ذاته حرام است در مواردى مستحب مىشود و در مواردى واجب. نوشتهاند اگر تمکن از امر به معروف و نهى از منکر ـ که امر به معروف و نهى از منکر در واقع یعنى خدمت ـ متوقف باشد بر قبول پست از ناحیه ظالم، پذیرفتن آن واجب است. منطق هم همین را قبول مىکند، زیرا اگر بپذیرید مىتوانید در جهت هدفتان کار کنید و خدمت نمایید، نیروى خودتان را تقویت و نیروى دشمنتان را تضعیف کنید. من خیال نمىکنم اهل مسلکهاى دیگر، همانها که مادى و ماتریالیست و کمونیست هستند این گونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انکار کنند، مىگویند:بپذیر ولى کار خودت را بکن.
ما مىبینیم در مدتى که حضرت رضا ولایتعهد را قبول کردند کارى به نفع آنها صورت نگرفت، به نفع خود حضرت صورت گرفت. صفوف، بیشتر مشخص شد. بعلاوه حضرت در پست ولایتعهدى به طور غیر رسمى شخصیت علمى خود را ثابت کرد که هیچ وقت دیگر ثابت نمىشد. در میان ائمه، به اندازهاى که شخصیت علمى حضرت رضا و حضرت امیر ثابت شدهـو حضرت صادق هم در یک جهت دیگرىـشخصیت علمى هیچ امام دیگرى ثابت نشده است، حضرت امیر به واسطه همان چهار پنج سال خلافت، آن خطبهها و آن احتجاجات که باقى ماند، حضرت صادق به واسطه آن مهلتى که جنگ بنى العباس و بنى الامیه با یکدیگر به وجود آورد که حضرت حوزه درس چهار هزار نفرى تشکیل داد، و حضرت رضا براى همین چهار صباح ولایتعهد و آن خاصیت علم دوستى مأمون و آن جلسات عجیبى که مأمون تشکیل مىداد، و از مادیین گرفته تا مسیحیها، یهودیها، مجوسیها، صابئیها و بوداییها، علماى همه مذاهب را جمع مىکرد و حضرت رضا را مىآورد و حضرت با اینها صحبت مىکرد، و واقعا حضرت رضا در آن مجالسـکه اینها در کتابهاى احتجاجات هستـهم شخصیت علمى خود را ثابت کرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود، در واقع از پست ولایتعهد یک استفاده غیر رسمى کرد، آن شغلها را نپذیرفت ولى استفاده اینچنینى هم کرد.
پی نوشت :
۱ـ البته نمىخواهم مثل خیلى از به اصطلاح ایران پرستان از برامکه دفاع کنم چون ایرانى هستند. آنها هم در ردیف همینها بودند، برامکه هم با خلفایى مثل هارون از نظر روحى و از نظر انسانى کوچکترین تفاوتى نداشتند.
2ـ البته این از نظر همه تواریخ قطعى نیست ولى در بسیارى از تواریخ این طور است.
3ـ نه به معنى مشوق علما.
4ـ مأمون وزیرى دارد به نام فضل بن سهل. دو برادرند:حسن بن سهل و فضل بن سهل. ایندو ایرانى خالص و مجوسى الاصل هستند. در زمان برامکه که نسل قبل بودهاندـفضل بن سهلـ که با هوش و زرنگ و تحصیلکرده بود و مخصوصا از علم نجوم اطلاعاتى داشت آمد به دستگاه برامکه و به دست آنها مسلمان شد. (بعضى گفتهاند پدرشان مسلمان شد و بعضى گفتهاند نه، خود اینها مجوسى بودند، همان جا مسلمان شدند. ) بعد کارش بالا گرفت، رسید به آنجا که وزیر مأمون شد و دو منصب را در آن واحد اشغال کرد. اولا وزیر بود(وزیر آن وقت مثل نخست وزیر امروز بود، یعنى همه کاره بود، چون هیئت وزرا که نبود، یک نفر وزیر بود که بعد از خلیفه قدرتها در اختیار او بود. )و علاوه بر این به اصطلاح امروز رئیس ستاد و فرمانده کل ارتش بود. این بود که به او«ذو الریاستین»مىگفتند، هم داراى منصب وزارت و هم داراى فرماندهى کل قوا. لشکر مأمون، همه، ایرانى هستند(عرب در این سپاه بسیار کم است) چون مأمون در خراسان بود، جنگ امین و مأمون هم جنگ عرب و ایرانى بود، اعراب طرفدار امین بودند و ایرانیها و بالاخص خراسانیها (مرکز، خراسان بود) طرفدار مأمون. مأمون از طرف مادر ایرانى است. مسعودى، هم در مروج الذهب و هم در التنبیه و الاشراف نوشته استـو دیگران هم نوشتهاندـکه مادر مأمون یک زن بادقیسى بود.
کار به جایى رسید که فضل بن سهل بر تمام اوضاع مسلط شد و مأمون را به صورت یک آلت بلا اراده در آورد.
5ـ عنکبوت/. ۶۵
6ـ جلودى یک سابقه بسیار بدى هم داشت و آن این بود که در قیام یکى از علویین که در مدینه قیام کرده و بعد مغلوب شده بود، هارون ظاهرا به همین جلودى دستور داده بود که برو در مدینه تمام اموال آل ابى طالب را غارت کن، حتى براى زنهاى اینها زیور نگذار، و جز یک دست لباس، لباسهاى اینها را از خانههاشان بیرون بیاور. آمد به خانه حضرت رضا. حضرت دم در را گرفت و فرمود من راه نمىدهم.
گفت:من مأموریت دارم، خودم باید بروم لباس از تن زنها بکنم و جز یک دست لباس برایشان نگذارم.
فرمود:هر چه که تو مىگویى من حاضر مىکنم ولى اجازه نمىدهم داخل شوى.
هر چه اصرار کرد حضرت اجازه نداد. بعد خود حضرت[به زنها] فرمود:هر چه دارید به او بدهید که برود، و او لباسها و حتى گوشواره و النگوى آنها را جمع کرد و رفت.
7ـ آنها خودشان مىدانستند که ته دلها چیست و حضرت رضا چرا قبول نمىکند. حضرت رضا قبول نمىکرد چون خود حضرت هم بعدها به مأمون فرمود: تو مال چه کسى را دارى مىدهى؟!این مسأله براى حضرت رضا مطرح بود که مأمون مال چه کسى را دارد مىدهد؟و قبول کردن این منصب از وى به منزله امضاى اوست. اگر حضرت رضا خلافت را من جانب الله حق خودش مىداند، به مأمون مىگوید تو حق ندارى مرا ولى عهد کنى، تو باید واگذار کنى بروى و بگویى من تاکنون حق نداشتم، حق تو بوده، و شکل واگذارى قبول کردن توست، و اگر انتخاب خلیفه به عهده مردم است باز به او چه مربوط؟!
8ـ [چند دقیقه از آخر این سخنرانى متأسفانه روى نوار ضبط نشده است. ]
9ـ مأمون واقعا مرد دانشمند و مطلعى بوده، از حدیث آگاه بود، از تاریخ آگاه بود، از منطق آگاه بود، از ادبیات آگاه بود، از فلسفه آگاه بود و شاید اندکى از طب و نجوم آگاه بود، اصلا جزء علما بود و شاید در طبقه سلاطین و خلفا در جهان نظیر نداشته باشد.
10ـ در واقع امام نمىخواست جزء دستگاه مأمونى قرار گیرد به طورى که به این دستگاه بچسبد.
11ـ البته اینکه لباس سبز چرا، بعضى مىگویند این، تدبیر فضل بن سهل بود، زیرا شعار خود عباسیها لباس سیاه بود، فضل از آن روز دستور داد که همه با لباس سبز بیایند، و گفتهاند در این تدبیر، روح زردشتیگرى وجود داشت و رنگ سبز شعار مجوسیها بود. ولى من نمىدانم این سخن چقدر اساس دارد.
12ـ [در بحار الانوار، ج۴۹/ص۱۴۶ عبارت چنین است:لنا علیکم حق برسول الله صلى الله علیه و آله، و لکم علینا حق به، فاذا انتم ادیتم الینا ذلک وجب علینا الحق لکم. ]
13ـ عرض کردیم که اینها هیچ کدام قطعى نیست و از شبهات تاریخ است، ولى برخى از روایات این طور حکایت مىکند.
14ـ حال یا خودش تازه مسلمان بود یا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست برمکیها مسلمان شده بود و اسلامش یک اسلام سیاسى بود زیرا یک آدم زردشتى نمىتوانست وزیر خلیفه مسلمان باشد.
15ـ مسعودى به عقیده بسیارى از علما یک مورخ شیعى است.
16ـ یوسف/. ۵۵
منبع: مجموعه آثار جلد هجدهم صفحه ۱۲۹