خانه محقر ام لیلا مرکز جمع آوری کمک های مردمی در پشت جبهه ها محسوب می شد و اندک درآمد مغازه کبابی همسرش “آقای مرادی” را صرف خرید لوازم مورد نیاز برای رزمنده ها می کرد. ام لیلا، زنی نازاست و بنا به تقاضای خواهرش -فاطمه صغری- اولین پسر او را به فرزند خواندگی می پذیرد و تمامی عواطف مادرانه اش را خالصانه به پایش می ریزد و سرانجام “حسن” در شهریور ماه سال ۶۵ و در عملیات کربلای۲ به شهادت می رسد و مفقود می شود. ۹ سال فراق و مراجعه های پی در پی به معراج الشهدا داغ دل او را هر روز تازه می کند اما روزی که بر روی مزار فرزندش به جای “حسن مرادی” ، “حسن شیخ شعبانی” می بیند، آنقدر بر سر مزار ناله و زاری می کند که از حال می رود. “حسن تی شی” در گویش گیلانی به این معناست که “حسن برای تو” و اشاره به مادر اصلی شهید دارد که فرزندش را به ام لیلا می سپارد تا از وی نگهداری کند. این کتاب به تلاش سیده نساء هاشمیان(همشر شهید اصغریخواه) به چاپ رسیده است.
*واقعا حسن مال من می شود؟!
خواهرم “فاطمه صغری” اهل سفر بود. زیاد مسافرت میرفت. خانه ما هم زیاد میآمدند و من هم با عشق و علاقه از آنها پذیرایی میکردم . از ته دلم دوستشان داشتم. یک شب به خانه ما آمده بودند، وقتی می خواستند برگردند حسن را خانه در ما گذاشتند و رفتند.
من در یک عمل انجام شده قرار گرفته بودم. با آن که خیلی دوستش داشتم، از ته قلبم به این کار رضایت نمی دادم و اعتقاد داشتم هر بچه ای باید کنار پدر و مادرش باشد. از مهر آنها بهره ببرد. پس از مدتی دوباره تصمیم گرفتم خودم او را به تهران ببرم و به پدر و مادرش تحویل بدهم. اما فاطمه صغری وقتی متوجه علت آمدنم به تهران شد از من دل گیر شد و رو ترش کرد و رو به من کرد گفت: “برای چه حسن رو آوردی؟ من اون رو به تو ندادم که پس بگیرم. تو از من بهتر برای اون مادری می کنی. من مثل تو با صبر و حوصله نیستم و هیچ وقت نمی تونم مثل تو برای او مادری کنم. نه، من خیالم راحته. بچه را همین طور که آوردی با خودت ببر. “حسن تی شی”! اولین باری بود که این جمله را از زبان خواهرم می شنیدم: صدایش از گوش های من بیرون نمی رفت. “حسن تی شی”. توی دلم می گفتم: “خدایا چی می شنوم؟ واقعا حسن مال من؟ یعنی این بچه من می شه؟”
*من، خاله پدرتان هستم، نه مادربزرگ!
برای اولین بار بود که می خواستم پرده از راز بزرگ زندگیمان بردارم. وبرای اولین بار با زبان خودم می خواستم واقعیت های تلخ زندگیم را برای بچه های حسن تعریف کنم. آنها را کنارم نشاندم وگفتم:
“محدثه جان، مهدیه جان! خوب گوش کنید. می دونم چیزهایی که می خوام بگم جست وگریخته از دهان دیگران شنیدید. چه از روی خیرخواهی و چه از در دشمنی. توی این سالها شنیدم اما کر شدم. دیدم ولی کور شدم. خون دل خوردم. پچ پچ اطرافیان نیشتری بود که مستقیم به قلبم فرو می رفت. نگاه های سرد و سنگین بعضی ها آتش به جانم می زد. اما تا کنون خم به ابرو نیاوردم.
صبوری کردم تا از بچه گی تون لذت ببرید. تا دیگران تماشا نکنن و به ریشمون نخندن. هرچند در این راه سخت و دشوار مادرت همیشه کنار ما بود. او با ما گریه کرد شاید هم بیشتر از ما. با ما خندید. در تمامی لحظات سخت زندگی کنار ما بود. همراه ما بود. هرچند خیلی ها تو زندگی ما سرک کشیدن. فضولی کردن. اما سعی کردیم حرمت ها بماند. می خواستم شماها همیشه برام عزیز باقی بمونید. می خواستم شماها رو برای همیشه برای خودم نگه دارم. هر بار خواستم به شما چیزی بگم تنم لرزید. طپش قلب گرفتم. اما امشب درکنار پدرتون می گم. تا خودش حرفام رو بشنوه. هرچند همه رو خوب می دونه. حرفی که اون می خواست به شماها بگه ولی نگفت الان من به جاش می گم. پدر شما پسر واقعی من نبوده. او خواهرزادهام بود.
من مادر واقعی او نیستم بلکه خالهی پدرتون هستم ولی آنچه از دستم برمی آمد برای او کوتاهی نکردم و کم نگذاشتم. هم خدا می دونه هم خلق خدا، عاشقانه در حقش مادری کردم. توی این سالها حتی فکرش رو هم نکردم یک بار هم به زبان بیارم که پسرم نیستی و حتی اجازه ندادم او هم به زبان بیاره که من مادرش نیستم. حالا هم بدونید مادربزرگ واقعی شما همون خاله ای هست که تهرانه نه من. وپدر بزرگ واقعی شما هم شوهرش حاج محسنه.”
*دیدی چطور “ام لیلا ” چوپان بی مزد شده؟!
مدت کوتاهی از دفن حسن می گذشت که برای زیارت مزارش به مزار شهدای شهر رفتم ناگهان چیزی را دیدم که هیچ فکرش را نکرده بودم. سنگ قبری بر مزارش نصب شده بود. روی آن حک شده بود: “شهید حسن شیخ شعبانی”. چشمانم تار شده بود. سرم گیج می رفت. این سنگ توسط حاج محسن پدر واقعیش نصب شده بود. با دیدن سنگ قبر داغ دلم دو باره تازه شد. اگر بگویم از سخت ترین لحظات زندگی من بود دروغ نگفتم. به هیچ رسیده بودم. انگار حسن را دوباره جلوی چشمم شهیدکرده بودند. احساس کردم زحمات چندین ساله من به هدر رفته و او را پس از این همه سال دوباره از من گرفته اند. باشیون و زاری با سنگی بر سنگ قبرکوبیدم و حسن را صدا کردم. آن قدر با قوت کوبیدم که جای سنگ برسنگ قبر باقی ماند. آن چنان ناله سر دادم و فریاد زدم: “حسن جون دیدی چی شد؟ دیدی چی برسرم آمد؟ دیدی چطورشدم چوپانِ بی مزد؟” همان جا از هوش رفتم و دیگر هیچ نفهمیدم …
این نام با هیچ یک از اطلاعیه های پخش شده در سطح شهر و تابلویی که شهرداری سر کوچه نصب کرده بود هم خوانی نداشت. چون مردم محله او را به نام “حسن مرادی” می شناختند کسی نمی دانست او “حسن شیخ شعبانی” هست و هیچ قانونی نتوانست پاسخگوی احساسات مادرانه ام باشد و هیچ کس نفهمید چه آتشی در قلبم شعله می کشید. شعله ای که هیچ وقت خاموش نشد که نشد.
*دوست داشتیم پدرمان “مرادی” باشد نه “شیخ شعبانی”
وقتی پیکر بابا را آوردند، من ۹ سال داشتم و لحظه ای که جسد بابا را داخل خانه مان آوردند، حتی مدت زمانی که حضورش را در خانه احساس کردم، به خوبی به یاد دارم. از بعدازظهر تا ۱۲ شب. هر چند چیزی که از پدر دیدم مشتی استخوان بود ولی برای من حس قشنگی بود. من گرمای پدرانه را از لابه لای استخوان هایش احساس می کردم. هرچند در این ملاقات بی نظیر تاریخی، افراد دیگری هم چون همسایهها، پدربزرگ، مادربزرگ، عمه، عمو و سایر بستگان حضور داشتند ولی من جز حضور بابا حضور کسی را درک نمی کردم. انگار جز بابا کس دیگری را نمی دیدم.
یکی از بزرگترین مشکلاتم این است که همیشه آرزو دارم بابا را حس کنم. واقعا حسرت میخورم بچه های دیگر را می بینم که پدری بالای سرشان هست و به انها ابراز علاقه می کند به خاطر این آرزوی باقی مانده من همیشه خوابش را میبینم، میبینم مرا بغل کرده و از من حمایت میکند. معتقدم پدربزرگم، آقای مرادی پنجاه درصد توانست این خلاء نداشتن پدر را برایم پرکند. من هیچ حس تقربی نسبت به پدر بزرگ واقعی ام ندارم. هرچند ما را دوست دارد و می دانم برای ما آرزوی سلامتی می کند.
به حرمت زحماتی که آقای مرادی و همسرش(ام لیلا) برای بابا کشیده ما دوست داریم دنباله نام ما مرادی باشد نه شیخ شعبانی. حتی زمانی که جنازه شهید برگشت تصمیم گرفته شد این تغییر نام را انجام بدهند. ما وقتی شنیده بودیم می خواهند کار را انجام بدهند از این موضوع خیلی خوشحال بودیم. احساس آرامش خاصی می کردیم. اما دیگر خیلی دیر شده بود. چون که قانون چنین اجازه ای را نمی داد و از نظر قانونی این حق برای پدر و مادر واقعی اش در نظر گرفته شد.
* سایت ساجد