• امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : 19 - جماد أول - 1446
  • برابر با : Wednesday - 20 November - 2024
16

“محمد حسین متذکر “شهیدی گمنام در شهر خرمدره+تصاویر

  • کد خبر : 13096
  • 06 فروردین 1393 - 10:37
“محمد حسین متذکر “شهیدی گمنام در شهر خرمدره+تصاویر

معلم و جهادگر شهید حسین متذکر در سال ۱۳۲۸ متولد و در اردیبهشت سال۶۴ در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل آمده است . شهید محمد حسین متذکر در سال ۵۲-۵۱ به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمده و در شهرهای خرمدره و  هیدج زنجان مشغول به تدریس بوده و تا سال ۱۳۶۰ نزدیک […]

معلم و جهادگر شهید حسین متذکر در سال ۱۳۲۸ متولد و در اردیبهشت سال۶۴ در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل آمده است .

شهید محمد حسین متذکر در سال ۵۲-۵۱ به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمده و در شهرهای خرمدره و  هیدج زنجان مشغول به تدریس بوده و تا سال ۱۳۶۰ نزدیک به ۲۰۰ نفر از جوانان در انجمن اسلامی توسط شهید بزرگوار تربیت یافته اند که در پست های اجرایی مشغول می باشند .

او مدتی معاون جهاد سازندگی مراغه بوده و علاقه خاصی به سازندگی روستاها

داشت . در مدارس معلم اسلام و انقلاب بود با شاگردانش برادر بود و آنها را همواره دوست می داشت و می گفت آینده انقلاب بدست اینها سپرده می شود .

شهید متذکر در ستاد تبلیغات جبهه و جنگ یکی از بازوان اصلی سپاه پاسداران به شمار می رفت زیرا در مدرسه ، کارخانه و  روستا ،جنگ را با تمام ابعاد به مردم توضیح می داد .

شهید شجاعت و سلحشوری ویژه ای در امور نظامی داشت و در عملیات های خیبر – بدر – والفجر مقدماتی – والفجر یک و دو شرکت داشت .

شهید مدیریت خاصی در برنامه ریزی – سخنرانی – نوحه خوانی داشته و در موقع سخنرانی ذکر مصیبتی از امام حسین (ع) و شهدای کربلا می نمود .

در کارخانه جات و محیطهای کارگری او یکی از مبلغین حقیقی دفتر بسیج و گسترش فرهنگ اسلامی کارگران اداره کار مراغه به حساب می آمد و نمایندگی سازمان تبلیغات اسلامی در آنجا بود و همواره کارگران را به مسائل اسلامی و شناساندن چهره پلید شرق و غرب و جنایتهای صدامیان دعوت می کرد و تلاش زیادی داشت .

کارها و تلاشها ی شهید به عنوان مسئول ستاد دهه فجر سال ۶۳ و فعالیتهایش در نهاد مقدس امور تربیتی مراغه که مسئولیتش با شهید بزرگوار بود هرگز فراموش شدنی نیست .

چگونگی شهادت معلم شهید ، محمد حسین متذکر

خیلی وقت بود زیر آفتاب داغ روی جاده تفتیده خرمشهر – اهواز برای رفتن به قرارگاهمان این پا و اون پا میکردم پوتینم بدجوری عذابم میداد بدتر از همه جاده زیر رگبار توپ های دشمن بود و ماشینها برای اینکه در ترکش قرار نگیرند به سرعت از جلویم می گذشتند،

حسرت در دلم مانده بود که در اینجا اگر یکی از این توپهای دشمن مرا بخاک بیفکند، هیچ نام و نشانی ندارم . زیرا فراموش کرده بودم کارت شناسایی خود را همراه بیاورم، نزدیک بود فکرهای بی جهتی مرا به خود مشغول کند که جیپ استیشن با سر و روی پر از گل و لای در حالیکه به زحمت از پشت شیشه می شد نفرات آنرا تشخیص داد، با یک ترمز کشیده، توی جاده نگهداشت. فورا با چرخاندن دستگیره داغ ماشین، سوار شدم و در حالیکه لبخند راننده جیپ مرا استقبال میکرد، خودم را روی صندلی جادادم.

چفیه ام را از دور گردنم بیرون آوردم و عرقهای صورتم را خشک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدا خیرت بده برادر! داشتم از پا می افتادم از بسکه عرق کردم، ماشااله هزار ماشااله این ماشینهای عبوری یا پر از نیرو هستند و جا ندارند و یا خالی هستند وسرعتشان زیاد است.

گفت انشاله خسته نباشی وظیفه مابود، برادر مسیرت کجاست؟

گفتم : آخرین راه فرعی از همین جاده ….

سکوت بین ما حکم فرما شد، نمی دانم شاید نشانه آن بود که معمولا نمی بایستی از وضعیت یکدیگر بیشتر آگاه شویم، نگاهم را روی اتیگت گوشه جیب و لباس فرم او انداختم نشان میداد که بسیجی و اسمش حسین متذکر اعزامی از غرب کشور است . نگاهم به شلوار گتر کرده اش افتاد که یک پاچه را بالای زانویش بسته یود. بعد پوتین واکس زده اش که برق می زد نظرم را جلب کرد و بوی واکس آن مشامم را مثل عطر گل و گلاب که بوی هر بسیجی توی جبهه است نوازش داد. سرش را بطرفم برگرداند و نیم نگاهی کرد و گفت :

چته برادر نگاه به کیلومتر شمار میکنی، خسته ای یا می خواهی بگویی که سرعتم زیاد است و گاز کمتر بدم ؟باشه!

گفتم: نه برادر داشتم طرز جدید بستن گتر را یاد میگرفتم.

هر دو باهم خندیدیم و در حالیکه او هنوز خنده اش تمام نشده بود گفت: دیروز که می خواستم از مرخصی برگردم مچ و ساق پایم درد شدیدی داشت. بیم داشتم که نتوانم خود را بموقع سرخدمت برسانم که استاد جعفر عطار همسایمون به عنوان حق معلمی بچه هایش به دادم رسیدو تنها راه خوب شدن پایم را که میگفت باید باد باشد، خالکوبی دانست و من نخواستم دلش را بشکنم و قبول کردم، او هم بساط خالکوبی اش را آورد و گفت چند روزی رویش را باز بگذار تا هوا ببینه و زود پاک نشه حالا به خاطر همینه که پاچه شلوارم را بالاتر از حد معمول گتر کرده ام .

بعد از این حرف نگاهی به سر و سینه ام انداخت انگار چیزی را جستجو میکردگفت: «شما که هیچ نشونی نداری خودت را هم معرفی نکردی.» گفتم: «ای بابا روی لباس فرمم فقط توانستم اسم شهرمون را بنویسم کارت و پلاک را هم با خودم نیاوردم.»

گفت: « داشتن کارت و پلاک توی جبهه برای یک رزمنده از واجبات است و الا در صورت شهید شدن بی نام ونشان خواهی شد.» گفتم: « بی نام و نشان بودن هم خوبست زیرا سرباز گمنام شدن هم موهبت الهی است.»

ماشین داشت کم کم به آخر راه فرعی نزدیک می شد و باید پیاده می شدم، او بوق ماشین را به علامت سلام برای رزمندگان مستقر در سنگرهای کنار جاده به صدا در می آورد دستش را بلندکرد و گفت: «مثل اینکه به مقصد شما رسیدیم، ببینم برادر اینجا که گلخانه شهداست اینجا دنیایی است به وسعت قلب تاریخ. در اینجا همه شمع میشویم و میسوزیم و روحمان پاک و مطهر به پرواز در می آید.»

گفتم: «بلی برادر خودم خادم اینجا هستم.» به چهره اش نگاه کردم مثل گل شکفته شدو گفت :«عجب کار شریفی داری خوش بحالت، خوش به سعادت تو که در دم آخر با شهدا وداع میکنی، چه خوب است که به جای ما هم روی آنها را ببوسی و برات بخواهی.» …رسیدیم.

هر دو از ماشین پیاده شدیم و ضمن روبوسی و خداحافظی، او در حالیکه به نقطه ای خیره شده بود و چهره اش از صفا و صمیمیت یک بسیجی مخلص حکایت میکرد گفت: «التماس دعا برادر، سعی کن همیشه کارت و پلاکت را همراه داشته باشی»و با به صدا در آوردن چند بوق ، ماشین در سینه کش جاده دور شد.

نگاهم همچنان بدنبال ماشین او بود صدای ضد هوایی ها و شکستن دیوار صوتی موجب شد قدمهایم را تند تر کنم. آنجا محل کارم بود با عده ای از بچه های بسیجی اعزامی از یاسوج همرزم بودیم………. روزهای آخر مأموریتم داشت باتمام میرسید، یک روز طبق معمول شبهای سه شنبه در سنگر مشغول قرائت دعای توسل بودیم که بچه ها آمدند خبر دادند که شهید آورده اند بابا احمد همکارم که می گفت مدت بیش از دو سال در جبهه سرکرده گفت:

«ببین برادر این یکی شهید گمنامی است که کارت و پلاک نداره» ترکش خمپاره چیزی براش نگذاشته که شناسایی بشه فقط پاهایش سالمه حتی لباسشم تنش نیست گفتم: شهید شهید است بگذار بجای پیشانی پاهایش را ببوسم سرم را برای بوسیدن پای مطهرش خم کردم اما با دیدن ساق پایش در حالیکه بسختی توانستم منظورم را ادا نمایم با بغض گفتم: بابا احمد!

ببین چه کارت و پلاک درخشانی داره اسمشو میدونم همان رانند بسیجی. همون که بهش گفتم سرباز گمنام بودن موهبت الهی است. همون که به من گفت بسیجی باید از کارت و پلاکش مواظبت کنه. همون «حسین متذکر» اعزامی از غرب کشور معلم خوب بچه ها.

راوی عبد الکریم نیسنی از گناوه

 

شهید متذکر خرمدره شهید متذکر خرمدره شهید متذکر خرمدره شهید متذکر خرمدره شهید متذکر خرمدره شهید متذکر خرمدره شهید متذکر خرمدره شهید متذکر خرمدره sh.motazakker-40

با تشکر از مخاطب گرانقدرمان آقای فریدون کلانتری که این مطالب را در اختیار ما قرار دادن

لینک کوتاه : https://nabzesahar.ir/?p=13096

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 11در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۱۱
  1. یاد و نام ایشان گرامی باد که نام و یاد ایشان در اذهان بسیاری از عزیزان خرمدره و هیدج باقی است.

  2. با سلام
    علت قطعی سایت در این چند روز چه بوده است؟ آیا سیستم بنده مشکل داشت و دسترسی به سایت نداشتم یا کلا قطع بود؟

    • با سلام ضمن عذر خواهی از تمامی مخاطبان سایت چند روز قطع بود که دلیلش شرکت پشتیبان بود که شرکت به دلیل ایام تعطیل جوابگو نبود

  3. باسلام و تشکر :مطلبی از سبیه بزرگوار شهید متذکری نقل می کنم : (( بابا جان این مطلب در دلم خیلی سنگینی می کند ، اینکه نه عاشقانه رفتنت را دیدم ونه سربلند برگشتنت را )) . از شهید بزرگوار خاطرات زیادی برجای مانده که آقای شرفی بزرگوار قول گردآوری آن ها را داده اند و آقای شیخی هم همیشه در خرمدره ایشان را همراهی می کردند که ایشان هم حرف های زیادی برای بیان دارند همچنین خواهرانی که در کلاس های قرآن ایشان شرکت داشتند می توانند بیان کننده خاطراتی از آن بزرگوار باشند . ما بااینکه در پایه پنجم شاگرد ایشان بودیم ولی با دل دریایی ایشان همراه بودیم و در جلسات قرآن و شب های محرم با صوت دلنشین آن بزرگوار رشد می یافتیم هرگز شب های احیا و شب شهادت امام حسین (ع) در مسجد سید شهدا را فراموش نمی کنم چه زیبا و جانسوزاز امام حسین (ع) نوحه هایی را قرائت می کردند بنده روزی نیست که از آن بزرگوار یاد نکرده باشم و همیشه لحظه پایانی مراسم عزاداری روز عاشورا خودم را به مسجد سید الشهدا می رسانم تا یادی از آن بزرگوار بشنوم ولی از اینکه دوستان قدیمی و بچه های انجمن اسلامی در این زمینه تا امروز کوتاهی کرده اند متاسف می شوم . در ضمن تاریخ شهادت آن بزرگوار ۱۷ اردیبهشت ۶۴ صحیح می باشد ( هفته معلم ) . از لشگر ۳۱ عاشورا محل شهادت جزیره مجنون . روحش شاد و یاد و خاطرش گرامی .

  4. در ضمن یادآور می شوم شهید بزرگوار در کوچه ی ما ساکن بودند در منزل آقای محرمعلی کلانتری فرهنگی بازنشسته . بنده حتی به احترام آن بزرگوار خواستم نام کوچه مان را به نام ایشان مزین کنم و به امام جمعه محترم قبلی هم پیشنهاد دادم واستقبال کردند ولی تاکنون اقدامی صورت نداده ام . دوستان هیدجی بزرگوار قدم های خوبی برای این شهید گرامی انجام داده اند که ستودنی است . بپاس خدمات ایشان بهتر بود در شهر ما هم قدم هایی برداشته می شد . بنظرم عکس چهارم از پایین به بالا از دبستان شهید نواب صفوی (محدث ) باشد اگر دوستان و همشهریان اطلاعاتی دارند بیان بفرمایند و آن آقای سمت راست هم بنظرم همشهریمان باشند . ممنونم .

  5. با سلام
    بنده نیز فقط نام ایشان را شنیده ام با اینکه می دانم یاد ایشان در اذهان همشهریان به نیکی و خوبی باقی است. اگر از دروس اخلاقی و درس زندگی ایشان خاطراتی دارید و یا نکته ی آموزشی دارید، حتما بیان فرمایید تا ما هم استفاده کنیم. چون کسانی که در اطراف ایشان بودند سخنان و منش و کردار ایشان را “تربیت” تلقی می کنند و می گویند ” ایشان ما را پرورش داده و نگرش داده است” . جسارتا ما از اکثریت معلمان خود نمی توانیم اینگونه یاد کنیم چون فقط درس را از روی کتاب آموزش داده اند. علت اینکه شاگردان و اطرافیان ایشان همیشه به سخنان وی اشاره می کنند و به آن ها عمل می کنند، و از وی به نیکی یاد می کنند، چیست؟ . شاید گردآوری مطالبی که آقای کلانتری فرمودند در فهم دقیقتر موضوع خالی از لطف نباشد.
    احساس می کنم فرهنگ تربیتی که به ایشان نسبت داده می شود فرهنگ درستی بوده است، انشالله که ما نیز بتوانیم ادامه دهنده ی راه افراد و شهدایی مانند ایشان باشیم.
    با تشکر

  6. باسلام و درود به ارواح طیبه شهدا ، بهترین و بارزترین اخلاق ایشان هنگام برخورد و رودرو شدن با همشهرین عزیزاین بود که چشم به پایین می دوختند و کمال ادب و متانت را رعایت می کردند و در خوبی ها پیشقدم بودند با دانش آموزان مانند یک دوست و برادر بودند .و معلمی عمل گرا بودند و همیشه وقت خود را صرف تربیت و تهذیب اخلاق می کردند به همراه بچه ها در مسجد حضور داشتند و این مشخصه اصلی ایشان بود هنوز هم صدای دلنشین ایشان در گوش بچه ها طنین انداز هست .بنده هر زمان که همکلاسی هایم را می بینم از او و یاد او می پرسم و همه آنها از ایشان به نیکی یاد می کنند و شکر خدا همه ی شاگردان ایشان امروز جزو خوب ترین های شهرمان هستند بنده به آقای باباخانی پیشنهاد دادم که عکس شهدای معلم و دانش آموز و در کل تصویر زیبا و معصومانه ی همه شهدای شهرمان را را در اداره آموزش و پرورش خرمدره نصب نمایند .

    • با سلام
      بسیار پیشنهاد خوب و به جایی به آقای باباخانی داده اید. اصولا کسانی که جان خود را فدای افرادی مانند ما کرده اند، قابل ستایش و تقدیر هستند. حال درست است که جای آن ها در بین ما خالی است ولی مرام، منش، کردار و نقاط برجسته آن ها دروس اخلاقی است که امیدوارم همه ی ما دارای همچین روحیه ای باشیم، که این موضوع می تواند در احترام به حقوق یکدیگر، مهربانی، کمک به هم نوعان، کمک به نیازمندان، از خودگذشتگی و ایثار و … تبلور یابد.

      • لطفا برداشت نادرستی انجام نگیرد. بنده قسمتی از بالایی خود را توضیح می دهم.
        منظورم از “افرادی مانند ما”: همه ی هموطنان عزیزی است که امروز در کشور عزیزمان ایران، به برکت خون شهدای گرانقدر، در آرامش و امنیت کامل زندگی می کنند و در تلاشند تا ایران و ایرانی به جایگاه اصلی خود برسند، از خانواده ی خودشان بگیرید تا خانواده ی ملت ایران.
        این یعنی جمعیت ایران و یعنی همان هفتاد و اندی میلیون نفر هموطن.

  7. با سلام و درود بر تمام عزیزان.
    شهید حسین متذکر عموی بنده بودند. و پدرم خاطرات بسیار جالبی از ایشان دارند که اگر مورد استقبال دوست داران شهید هست به نقل از پدرم بگم. ویا از پدر درخواست کنم که تعریف کنن.

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.