جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود. یکی را به محمّد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم. نمیدانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد.وقتی بچه اش را دید چهره اش بر بر افروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم…
خیلی کم پیش میآمد که بچههایش را همراه خود بیاورد. آنروز ظاهرا خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود محمّد مهدی را همراه خود بیاورد. از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت.
جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود. یکی را به محمّد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم. نمیدانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد.
محمّد مهدی هم پشت سر من وارد دفتر شد. وقتی بچه اش را دید چهره اش بر بر افروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم.
با صدای بلند گفت:کی به شما گفت به او موز بدهید.
گفتم:حاجی این بچه صبح تا حالا هیچ نخورده یه موز که به او بیشتر نداده ایم تازه از سهم خودم هم بوده. نگذاشت صحبتم نمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت: همین الان میروی و جای آن موز را میخری و میگذاری.البته به جای یک موز یک کیلو.
___________________________________________________________
با نگاهی به:
کتاب احمد – بنی لوحی سید علی – ص ۱۳۷
ویژه نامه جمهوری اسلامی، دی ماه ۱۳۸۵ ، ص ۵
انتهای پیام/منبع:حرف تو