احمد هر موقع به مرخصی میآمد برای خواهران و برادرانش سوغات میآورد. یک بار که آمد، چیزی به عنوان سوغات به همراه نداشت؛ گویا پولش تمام شده بود. همه دور او حلقه زده بودند تا مثل همیشه سوغاتی بگیرند.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا، تابوتی سبکبار بر روی دستان مردم تشییع میشود. هر لحظه به تعداد افراد تشییع کننده افزوده شده و همه خود را صاحب عزا میدانند. دیگر به سختی میتوانی خانواده عزادار را ببینی. مردم دسته دسته جلو میآیند و تبریک و تسلیت میگویند. به راستی این چه مرگی است که جای تبریک دارد؟
آری اینان همان دلیرمردانی هستند که برای حفظ دین خدا و دفاع از ناموس و میهنشان جان پاکشان را فدا کردهاند.
چند سال پیش وقتی میگفتند جنگ، تجاوز به خاک و ناموس مردم، فقط آنچه را در فیلمها دیده بودیم به خاطر میآوردیم، اما حالا که جنگ در دنیا فراگیر شده و ما هم بزرگتر شدهایم، بهراحتی میتوانیم معنی نداشتن امنیت، از دست دادن عزیزان و از بین رفتن خانه و کاشانه را احساس کنیم و حالاست که ارزش شهیدانمان برایمان بیشتر میشود. دلمان میخواهد بدانیم آنها انسان بودند یا فرشته؟ اگر انسان بودند چه شد که اینگونه برگزیده شدند و جزو دوستان خدا قرار گرفتند.
خوشا آنان که با عزت ز گیتی شهادت را پسندیدند و رفتند
برای یادآوری نام و رشادت شهدا و تکریم خانوادههای آنان هیچ مناسبت و بهانهای لازم نیست. این دین به گردن ماست که هر از گاهی سراغی از خانواده شهدا بگیریم تا یادمان بماند به برکت خون پاک آنان است که آسودهایم.
***
شهید «احمد مرتضایی» متولد ۱۳۳۹ در تهران بود. او در سن ۲۱ سالگی در منطقه عملیاتی کرخه نور بر اثر اصابت موشک به شهادت رسید.
از «عباس مرتضایی» پدر شهید درباره نحوه مطلع شدن از شهادت فرزندش میپرسم که میگوید: من آن روز مهمان رییس کارگزینی بانک کشاورزی بودم؛ بعد از ناهار او به روزنامه نگاهی انداخت و پرسید شما اقوامی در جبهه دارید؟ گفتم بله پسرم در جبهه است. اما دیگر چیزی نگفت. بعدها فهمیدم آگهی تسلیت را در روزنامه دیده بود. آن روزها منزل ما در خیابان «تهراننو» بود. وقتی به نزدیکی منزل رسیدم دیدم پسرم، برادرم و دامادم در خیابان ایستادهاند.
دامادم جلو آمد و گفت که گویا برای مسعود (احمد را در خانه مسعود صدا میکردیم) اتفاقی افتاده است. من به او گفتم این روزها منافقین زیاد از این خبرها برای خانوادههای رزمندهها میآورند، به این حرفها توجهی نکن. به خانه رفتم. اهل خانه به منزل دختر بزرگم رفته بودند. دلشوره عجیبی به جانم افتاد. تلفن را برداشتم تا به پزشک قانونی زنگ بزنم که دامادم تلفن را قطع کرد. دامادم ارتشی بود و خود او نیز در جبهه حضور داشت. با این کارش یقین کردم که حتما اتفاقی افتاده است. در همین گیرودار خانوادهام را دیدم که گریان و پریشان وارد خانه شدند.
خیلی تلاش کردم تا آنان را آرام کنم. حدود نیمه شب بود که همه به خواب رفتند. آهسته برخاستم و بیرون رفتم. سوار تاکسی شده و به پزشک قانونی رفتم. شنیده بودم اگر خود را پدر شهید معرفی کنم اجازه نمیدهند او را ببینم. خودم را عموی شهید معرفی کردم. مردی مرا به سردخانه بود جسدی را نشانم داد که در نایلون پلاستیکی پیچیده شده بود.
*احمد را خودم شناسایی کردم
پلاستیک را باز کردم پیکر فرزندم را دیدم در حالی که دست چپ نداشت، سر و گردنش کاملا از بین رفته بود و یکی از پاهایش از مچ قطع شده بود. او را از روی خال پای چپش شناسایی کردم، زیرا شبیه آن خال را هم خودم دارم. خم شدم و گردنش را بوسیدم و…
همانجا به نماز ایستادم. این دورکعت نماز لذتی داشت که تاکنون این لذت را در هیچ نمازی دوباره تجربه نکردهام.
بعد از نماز دستانم را بلند کردم و گفتم: «خدایا گریه نخواهم کرد و خوشحالم از اینکه فرزندم در راه اسلام شهید شده است. بارالها این قطره باران و طفلی که به ما دادی به امر تو پروریدیم و به تو برگرداندیم، از ما قبول بفرما»
*احمد می گفت بنی صدر تربیت شده غرب است
ـ همه ما میدانیم که شهادت راه رسیدن به لقای خدا برای مردان بزرگ است، به نظر شما شهید احمد مرتضایی چه ویژگی خاصی داشت که لایق شهادت شد؟
احمد از قبل از انقلاب در تمام تظاهراتها و راهپیماییها شرکت میکرد. دیدگاههای سیاسیاش به روز بود. در انتخابات ریاست جمهوری هر کس را که میدید با او صحبت میکرد و میگفت بنی صدر تربیت شده غرب است و سعی میکرد او را از رای دادن به بنی صدر منصرف کند. وقتی بنی صدر رای آورد به شدت ناراحت بود.
در یکی از راهپیماییها حوالی لانه جاسوسی، پسر کوچکم که نه ساله بود، مادرش را رها کرده تا پیش برادرانش برود. ولی در شلوغی جمعیت آنها را گم کرده بود. تا وقتی هوا تاریک شد دنبالش گشتیم. قرارمان ساعت نه شب در خانه بود تا اگر پیدا شد، همه مطلع شویم. مادرش مدام خود را سرزنش کرده و بیتابی میکرد. احمد که میخواست حال و هوای مادرش را عوض کند تا کمتر بیتابی کند، گوشتکوب را از آشپزخانه آورد و در نقش مجری با مادرش مصاحبه کرد و گفت: حالا که مادر شهید شدید چه احساسی دارید؟ آنقدر ادامه داد که مادرش اشکهایش را فراموش کرد و خندید. حدود ساعت یازده شب بود که پسرم خودش به خانه آمد. از صبح آن قدر در خیابانها پیاده راه رفته بود تا بالاخره خیابان رسالت را پیدا کرده و از آن جا به بعد هم راه خانه را بلد بود. با اینکه نزدیکیهای ظهر یکی از بستگانمان را دیده و احوال پرسی کرده بودند و خیلی خسته و گرسنه بود، از او کمک نخواسته بود.
*به خانواده های بی بضاعت کمک می کرد
احمد افراد بیبضاعت محله را شناسایی کرده بود و به آنها کمک میکرد. خانوادهای در همسایگی ما زندگی میکردند که مرد خانواده پس از تصادف با اتومبیل، همسر قطع نخاعی و فرزندان کوچکش را رها کرده و رفته بود. احمد هر کاری از دستش برمیآمد برایشان انجام میداد. در روزهای زمستان که نفت گیر نمیآمد، برای آنها نفت تهیه کرده و تا حد توان مایحتاج زندگیشان را فراهم میکرد. بعد از شهادتش خیلیها به ما مراجعه و اظهار کردند که احمد به آنها کمک میکرده است. در جبهه که بود مرتب خون اهدا میکرد چون گروه خونیاش o بود.
بعد از شهادت پسرم خودم هم به جبهه رفتم. پسر بزرگم نیز از ابتدای جنگ در جبهه حضور داشت. زمانی که پسر کوچکم به سن ۱۷ سالگی رسید او نیز به حکم جهاد امام خمینی (ره) لبیک گفت.
*لباس های چرکی که احمد از جبهه سوغاتی آورد
احمد هر موقع به مرخصی میآمد برای خواهران و برادرانش سوغات میآورد. یکبار بار که آمد، چیزی به عنوان سوغات به همراه نداشت؛ گویا پولش تمام شده بود. همه دور او حلقه زده بودند تا مثل همیشه سوغاتی بگیرند. او زیب ساکش را کشید. لباسهای چرک و قوطی پودر لباسشوییاش را به یک خواهرش داد و صابون، لنگ، مقداری تخمه و چند عدد میوهای را هم که همراهش بود بین بقیه خواهر و برادرها تقسیم کرد. این اتفاق هنوز هم در خانواده ما یکی از بهترین خاطرههای احمد است.
***
پدر شهید «احمد مرتضایی» چند سال است که در بستر بیماری افتاده و نیاز به مراقبت شبانهروزی دارد. هفتهای سه بار دیالیز میشود و هر روز که تحت دیالیز قرار میگیرد، حال و روز خوشی ندارد. با این حال روحیه انقلابی اش را حفظ کرده و سلامتی رهبر معظم انقلاب و ظهور حضرت ولی عصر (عج) بزرگترین آرزوی اوست.
گفتگو از لیلا شهبازی
انتهای پیام/خ